سال اول، شب هشتم– نهم، آقایی آمد کنارم نشست و گفت: «من ۳۰ سال است که در انگلستان هستم و به امر تجارت مشغولم». ناگهان گریه اش گرفت. پس از دقایقی، در حالی که بغض هنوز گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می زد، گفت: «دخترم با بالاترین نمره در بهترین دانشگاه انگلستان پذیرفته شده است. او ...
شبی با زن و بچه ام برای تفریح بیرون آمدیم. کناری بر روی چمن نشستیم. شب جمعه بود. من به عشق وطن، رادیوی ایران را گرفتم تا ببینم چه خبر است. دعای کمیل بود و شما داشتید این طور می گفتید: ...
هر یک با زنی به اتاق جداگانه ای رفتیم. وقتی می خواستم مشغول کار فساد شوم، مرتب پرچم های دعای کمیل که در کوچه و خیابان نصب شده بود، جلوی چشمم به اهتزاز در می آمد و مسائل معنوی و نیایش با پروردگار و مناجات حضرت علی (ع) در ذهنم متجلی می شد. ناگهان چنان خجالت زده شدم که انگار ...