آن روز داغ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند. همه جا را گند گرفته بود و پشه و مگس و زنبور از سر و روی ساختمان بالا میرفت. وقتی حاجی آمد، توجه نکردم که چقدر خسته و کوفته است. هرچی که دلم خواست گفتم. او هم دلخور شد و گفت: به آنها تذکر بده؛ اگر قبول نکردند، اشکالی ندارد. بگذار صبح بشود. لابد خسته هستند ...