راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟. گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می آید؟ گفتم: تابستان ها می آید. گفت: می خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم...