تنها یکبار پاهایش را جلوی من دراز کرد؛ آن هم زمانی بود که شهید شد. به او گفتم: «سید! تو هیچ وقت پاهات رو جلو من دراز نمیکردی. حالا چی شده، مادر؟» ناگهان دیدم چشمان پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش افتاد.