به گزارش خیمه مگ،عاشق که باشی هر کجای دنیا هم که منزلت باشد باز دلت می خواهد برخی از لحظه های ناب را در بین الحرمین تجربه کنی. لحظه ای مثل تحویل سال و یا لحظاتی همچون ظهر روز اربعین.
اگرچه ادعای عاشقی نمی کنیم، اما بودن ناممان در لیست زائران حضرتش افتخاریست بی بدیل که به آن می بالیم.
هوا نسبتا گرم است و نمیخواهیم لحظه تحویل سال نو و بودن در بین الحرمین را از دست بدهیم، اصلا دلیل آمدنمان درک همین لحظه است و این حضور را گام دیگری برای رسیدن به قله سعادت میدانیم.
سال کهنه، نزدیک غروب، نو می شود و ما باید چند ساعتی قبل از سال تحویل، در بین الحرمین حاضر شویم. از مسیر خانه تا مقصد مثل همیشه تلاش میکنیم تا با نصیحت هایی مشفقانه انگیزه ای برای تغییر و تحول در فرزندانمان ایجاد کنیم.
لباس نو و قلبی آکنده از هیجان برای منی که تا به حال بودن در بین الحرمین را به این شکل تجربه نکرده ام بسیار لذت بخش است. هر جا سر می چرخانیم دل های عاشقی را شاهد هستیم که عشقشان را با ناله ها، ضجه ها و دعاها بر زبان می آورند. ما نیز خود را مشغول خواندن دعا می کنیم. فروردین امسال، همنشین ماه رجب است و کربلا شاهد جمعیتی عظیم از خیل مشتاقان.
من اینجا چه می کنم؟! انگار از همیشه نزدیک ترم. مشغول یافتن راهم در مسیری معنوی، که ریشه در اعماق وجودم دارد.
دعای یا مقلب القلوب را که خواندیم با ذکر لبیک یا حسین(ع) آمیخته اش کردیم تا شاید خداوند به واسطه قلب مهربان حسین(ع) قلوبمان را متحول نماید؛ حکمت، آرامش فکر و نجات از روزمرگی در رأس دعاهایی بود که طلب کردیم. از خداوند خواستیم که نسبت به بشر و محنت هایی که بشر در حال تحمل آن است همچون درخت تنها نظاره گر نباشیم.
مراسم تحویل سال که تمام شد به دلیل ازدحام زیاد و به خاطر بچه ها کمی از جمعیت فاصله گرفتیم. در فکر جستجوی راهی میانبر برای رسیدن به فضای حرم بودیم که ناگهان التماس عاجزانه پیرزنی رشته افکارمان را به هم ریخت. با چهره ای وحشت زده و صدایی غریب، از ما می خواست که راه را نشانش دهیم، انگار از کاروانشان جدا شده و در شلوغی جمعیت گم شده بود.
با وجودی که لهجه کُردی اش مانع از فهم کلامش میشد، اما به خوبی حس نیازش را درک می کردیم. تنها چیزی که میدانست اسم هتلی بود که در آن ساکن بود و دیگر هیچ.
او را نزد راهنمایان حرم بردیم و با وجودتسلط ناکافی بر زبان عربی، منظورمان را به راهنما رساندیم. هتلی که پیرزن در آن ساکن بود بسیار با حرم فاصله داشت؛ آدرس را به او دادیم و از او خداحافظی کردیم اما او قصد خداحافظی از ما را نداشت.
چشمانش را به چشمانمان دوخته و نگاهش را در نگاهمان گره زده بود و معصومانه از ما می خواست تا او را به هتل برسانیم. میگفت: می ترسد که تنها برود. در آن جمعیت زیاد نیز توان پیدا کردن کاروانش را هم نداشت. ما نیز از شدت خستگی انگار توان کمک به او را نداشتیم. بالاخره تصمیم گرفتیم او را به هتل برسانیم.
راه طولانی بود و ما مجبور بودیم مسیر زیادی را طی کرده و دوباره از بین الحرمین به هتل خودمان بازگردیم. شاید چیزی حدود دو ساعت راه رفتنمان طول کشید. جمعیت به قدری زیاد بود که رد شدن از آنها و جمع کردن حواسمان برای اینکه فرزندانمان نیز در این مسیر گم نشوند کار ساده ای نبود. بچه ها خسته شده بودند و شروع کردند به گله و شکایت و ما نیز مثل همیشه باید از وجود انجام وظیفه و پناه دادن به دیگران برایشان تصویرسازی میکردیم.
شادی را در چهره پیرزن میدیدیم، او نیز ...
لبخند می زد، ما نیز ...
ساکت و با شتاب عازم مقصد شدیم. در همین لحظات بود که ناگهان چشمم به ساعت افتاد و یادم آمد که ساعت شام در هتلی که خودمان در آن مستقر بودیم در حال گذشتن است. اگر به موقع به هتل نرسیم شام را از دست می دهیم. البته که من، مادرم و البته که این فکر بیشتر به خاطر فرزندانم در ذهنم تداعی شد، اگر نگویید که توجیه می کنم.
در ذهنم و نه در واقعیت، تنها و تنها در خیالم با خودم حرف می زدم که اگر این پیرزن را به دست راهنمایان حرم سپرده بودیم بهتر بود؛ هم او به مقصد میرسید و هم ما به شام.
در بین راه، پیرزن مدام حضورم را می طلبید اما انگار ظرفیتم ته کشیده بود. بالاخره او را به مقصد رساندیم. اما برگشتن از این راه طولانی کار را برای ما سخت تر کرده بود؛ چراکه موقع رفتن، انگیزه ای همچون وجود او، پاهایمان را به جلو میراند و حالا دیگر او نبود.
به هر سختی که بود خود را به بین الحرمین رساندیم تا با عبور از آن به خیابانی که هتل خودمان در آن قرار داشت برسیم. حالا بودنمان در بین الحرمین ما را مُجاب میکرد تا دوباره سلامی محضر حضرت ارباب دهیم. در حال سلام دادن بودیم که ناگهان یکی از راهنمایان حرم با بیسیمی که در دست داشت بین آن همه جمعیت، به ما نزدیک شد. تعجب کردیم! او بعد از سلام و احوالپرسی گرم، دست همسرم را گرفت و با خود برد. به نظر میرسید میخواهد جایی یا چیزی را نشانش دهد، ما نیز پشت سرشان با یک دنیا سؤال آنها را همراهی کردیم.
به ناگاه خود را روبروی دارالضیافه حضرت دیدیم. او ما را به غذای حضرت دعوت نموده بود. از همسرم خواست تا با او به مهمانخانه برود، بعد از چند دقیقه انتظار، همسرم با دستانی پر از غذا برگشت، چندین برابر غذایی که قرار بود در هتل بخوریم. غذاهایی که لذت خوردنش چیزی کم از غذای حرم حضرت رضا(علیه السلام) نداشت.
بسته های غذا را که دیدم در خود شکستم و با خود گفتم:
ای وای بر من ...
و ای وای بر کوته نظری ام ...
آقاجان چه می خواستید به من بگویید؟!
می خواستید بگویید که خودتان هوای زائرتان را دارید؟!
میخواستید بگویید که اگر یک قدم برای زائرتان برداریم می بینید و سریع پاسخ می دهید؟!
آقاجان خجالت زده ام کردید تا به من بگویید زائرتان هیچ منتی بر هیچ کس ندارد؟!
من که چیزی بر زبان نیاوردم. من فقط در فکر ناقص خویش ...
می خواستید بگویید که هیچکدام از آموخته هایم ریشه ندوانده و هیچکدام تأثیر پایداری در من نداشته؟!
آقاجان با یک دنیا خجالت چه کنم؟!
با یک عمر شرمندگی از آنچه فقط در ذهنم آمد و نه در زبانم.
حالا حال زائران اربعین را می فهمم، حالا می توانم درک کنم چرا زوار اربعین زمین و زمان را به هم میدوزند تا روز اربعین در محضر یار باشند. حالا دلیل این همه بخشندگی مردم عراق را می فهمم و حالا شاید به راحتی میتوانم درک کنم این که یک عراقی سرمایه یک سالش را نذر زائر آقا می کند یعنی چه؟
حسین جان، جاده های گوناگونی را زیر پا می گذاریم، می لغزیم، سقوط می کنیم، تسلیم می شویم، اما دوباره باز می گردیم؛ چراکه می دانیم تنها پناه همه بشریت شمایید. میدانیم جهانی معنوی وجود دارد که به جهان ما نفوذ می کند و در آن جهان محاسباتیست که با دنیای مادی سازگاری ندارد اما با کرم شما خاندان به خوبی جور در می آید