ملاقات با خانوادهٔ شهید «مرتضی عطایی» و مصاحبه با آنها بعد از گذر سالهای طولانی که صفحهٔ «عشقستان» روزنامهٔ قدس را به همکارم واگذار کرده بودم، برایم تازگی داشت. در مسیر، خاطرات ملاقات و گفتگوهایی از این دست را مرور میکردم؛ حرفهای نابی که از پدر و مادر شهید محمود کاوه شنیده بودم، صحبتهای شیرین و دلنشین همسر شهید برونسی و گفتوشنودم با مادر شهید صیاد شیرازی... با مرور آن خاطرات دنبال شیوهٔ طرح پرسش بودم. اینکه چگونه و با چه ادبیاتی باید وارد بحث شوم تا دل پیرمرد از غم شهادت پسر، خون و چشمانش گریان نشود. هنوز در فکر راه شروع گفتگو بودم که مقابل کوچهٔ 46 رسیدم. دنبال شمارهٔ پلاک منزل بودم که خانم میانسالی با چادر رنگی به سمتم آمد، با روی گشاده سلام داد و پرسید: دنبال منزل حاجیعطایی هستی؟ بله را که از من شنید، دستم را گرفت و گفت: من خالهٔ مرتضی هستم، منتظرت بودم. خالهٔ مهربان و خوشصحبت آقامرتضی دستم را رها نکرد و با هم تا آسانسور رفتیم. داخل ساختمان بوی رُب پیچیده بود. یاد روزهای نهچندان دور افتادم که اوایل پاییز و فصل گوجههای مشهد که میرسید، در حیاط خانهٔ ما نیز همین بو میپیچید. هنوز غرق خاطرههایم بودم که صدای سلامکردن پیرمردی مرا بهخود آورد. حاجیعطایی ورودی آسانسور ایستاده بود. پیرمردی لاغراندام با چهرهای که نمیشد در آن رنج فراق فرزند را دید. گرچه در خلال گفتگویمان اشک بر کویر گونهاش میغلطید اما آنچه شاهدش بودم، اشک از سر استیصال نبود چراکه حاجی معتقد بود اگر مرتضی شهید نمیشد، تعجب میکردم...
گفتگوی خیمه با پدر شهید مدافع حرم زینب کبری؟سها؟ گعدهای دوستانه شد که به لطف پدر ابوعلی، فرماندهٔ گردان عمار تیپ فاطمیون و صمیمت و مهربانی خالهٔ آقامرتضی یکی از بهترین روزهای پائیزی 1402 را برای ما رقم زد.
چای تلخ در قطعهای از بهشت
ورودی آپارتمان حاجآقا، بیشتر شبیه حسینیه است. عکس فرزند شهیدش میان کتیبهای با نام امام رضا؟ع؟ فضای منزل خادم سیوچهارسالهٔ حضرت امام رئوف را متفاوت کرده است. میخواهم همان ورودی منزل از او عکس بگیرم، همراه و همدل است، نه نمیگوید. همراهی او را از همان استقبال گرم و میهماننوازیاش میشد فهمید.
به محض ورود به منزل، قبل از اینکه بنشینم، میگوید: به قول ما مشدیا اول چای بخوریم، فردا نگی رفتم خانهٔ حاجیعطایی، یک چای تلخ هم به من ندادند و بلافاصله میپرسد: مشهدی هستی؟ میگویم: بله. صدای خالهخانم از آشپزخانه میآید: شمارهات 912 بود، فکر کردیم از تهران میآیی.
چای و شیرینی که میرسد ضبط را روشن میکنم و از حاجآقا میخواهم دربارهٔ کودکی «ابوعلی» بگوید. به یکباره چهرهٔ خندان پیرمرد درهم میشکند؛ گویا غم عالم را به یادش آوردهام. غمگین میشوم از اینکه ناراحتی و رنج آنها را یادآوری کردهام. حاجی مرد روشنضمیری است، متوجه چهرهٔ درهم من میشود و میگوید: دخترم! مرتضی سال 95 به شهادت رسید، نزدیک 7 سال است. در این مدت یکروز بییاد او نبودهام، هر روز چشمانم گریان است.
به گفتهٔ حاجآقا، خالهٔ مرتضی که بعد از فوت مادر شهید با حاجیعطایی ازدواج کرده، همیشه تلاش کرده تا فضای خانه را تغییر دهد اما پدر است دیگر...
اولین استکان چای را که سر میکشم، آقای عطایی از کودکی پسرش میگوید. اینکه بچهٔ شلوغی بوده و همیشه چهرهٔ خندانی داشته که دندانهایش در خنده پیدا بوده، اینکه همین خندهها موجب میشده پدر از خطاهای کودکانهٔ او بگذرد. به عکسهای روی دیوار اشاره میکند و میگوید: ببین! مرتضی در همهجا میخندد، همیشه همینطور بود. حاجآقا راست میگوید. چشمم که روی قاب عکسهای دیوار پذیرایی میچرخد، آقامرتضی در همهٔ عکسها خندان است.
منزل پدر شهید که بیشتر به حسینیه شباهت دارد، گوشهٔ دنجی هم دارد که شبیه قطعهای از بهشت است، سبز و معطر! دیوارها کتیبه و پرچمهایی مزین به نام اهلبیت دارد. حاجآقا با دست به برخی از آنها اشاره میکند و میگوید: راستی این کتیبهها یادگاری مرتضی است. مرتضی آنقدر با برکت بود که شهادتش و رفتوآمدها موجب شد تا بیشتر اوقات روضهٔ اباعبدالله؟ع؟ در منزل ما خوانده شود. بیشتر شبها مراسم دعا برگزار میشود. حاجآقا به خالهٔ آقامرتضی اشاره میکند و میگوید: خدا خیر بدهد حاجخانم را، یکتنه همهٔ این مراسم و بازدیدها را اداره میکند. بعد میگوید: من شش فرزند دارم و مرتضی فرزند دوم من بود که در چهل سالگی به شهادت رسید. چهل روز بعد از آخرین باری که به دیدنم آمد، شهید شد. شاید در ظاهر الان پنج فرزند داشته باشم ولی من معتقدم همان یکی را دارم چون خدا او را از من قبول کرد. مرتضی تافتهٔ جدابافته بود.
میپرسم: چرا؟ حاجآقا اشکهای صورتش را پاک میکند و میگوید: مرتضی از همان بچگی اهل مسجد و مراسمهای مذهبی و فعالیت در بسیج بود. به نظرم باید به زمانی برگردم که مادرش او را بغل میگرفت و در روضهٔ امام حسین؟ع؟ شیر میداد. مادر مرتضی در مسجد مُجلّل پایین خیابان و بعدها مسجد قاسمآباد در مراسم مذهبی و روضه شرکت میکرد، برای سیدالشهدا گریه میکرد و مرتضی را شیر میداد. اگر سرنوشت پسرم غیر از شهادت در راه خدا بود باید تعجب میکردم. خدا رحمت کند شهید حاج قاسم سلیمانی را، میگفت: عزیزان ما قبل از اینکه به شهادت برسند، شهید هستند، یعنی درجات معنوی برای رسیدن به این مقام را دارا شدهاند.
مرتضی با آنکه خیلی شیطنت میکرد، ارتباط خوبی با من و مادرش داشت. وقتی برای تفریح بیرون شهر میرفتیم، بیش از آنکه مراقب خواهران و برادرانش باشیم باید مراقب مرتضی میبودیم. با این وجود، احترامی که از مرتضی دیدیم از هیچ فرزندمان ندیدیم.
زندگی پیامبرگونهٔ یک کربلایی
حاجی یادی از سفرهای زیارتی ابوعلی به کربلا میکند: مرتضی 28 مرتبه کربلا رفت و در پنج سفر من همراهش بودم. زمان بازگشت از هر سفر دو، سه هزار بادکنک تهیه میکرد و با دستگاهی که گاز هلیوم داشت، بادکنکها را برای بچههای فامیل و دوستان پر میکرد و در هر مهمانی به بچهها هدیه میداد. حاجآقا از همراهی آقامرتضی با کودکان میگوید. در هر مهمانی و دورهمی، اتاقی جداگانه برای بازی با بچه ها داشت و همبازی آنها بود. هر زمان قرار بود مهمانی برویم بچهها از آمدن مرتضی خوشحال میشدند.
این خصلت آقامرتضی در دوستداشتن و همبازیشدن با بچهها، من را یاد عمو نبی و داییمحمدعلیام میاندازد. صحبت پدرشهید را قطع کردم و از دو شهید عزیزی که خاطرات شیرینی برای کودکان فامیل ما رقم زده بودند، گفتم: مثل اینکه این خصلت پیامبرگونه، ویژگی آدمهای خاصی است که خدا برای خودش گلچین میکند؛ دوستداشتن کودکان را میگویم. حاجآقا حرفم را تأیید میکند. خالهخانم درحالیکه با فندک اجاقگاز ور میرود، از همان آشپزخانه وارد بحث ما میشود و میگوید: آدمهای بهشتی اخلاقهای مشترک دارند. حاجی میخواهد حرفم را ادامه بدهم و از دایی و عمونبی بگویم؛ داییمحمدعلی در جنگ شیمیایی شد و یک ماه بعد در بیمارستانی در وین اتریش شهید شد. خبر شهادت عمونبی را هم در سالگرد دایی آوردند. تیر از پیشانیاش عبور کرده بود. آرزوی عمونبی بود که زودتر به رفیق شفیق و یار گرمابه و گلستانش بپیوندند. اینبار حاجی حرفم را قطع میکند: مثل مرتضی و دوستش.
ادامه میدهم: دایی و عمونبی همبازی کودکی ما بودند. ما را سوار پشت خود میکردند، چهاردستوپا میرفتند و سواری میدادند، گاهی از بالشت برای ما بچهها که تعدادمان کم نبود، اسب درست میکردند و بین ما مسابقه میگذاشتند. همهٔ خاطرات خوب کودکی من مربوط به زمانی است که آن دو زنده بودند.
از حاج آقا میخواهم حرفهایش را ادامه دهد. ناگهان بغض میکند و دوباره اشکهایش جاری میشود. میگوید: یکی از ویژگیهای مرتضی، کمک به مستضعفان و نیازمندان بود. در فامیل ما چهار خانواده هستند که از نظر مالی وضع مناسبی ندارند. من در برخی سفرهای کربلا شاهد بودم که همراه مرتضی به کربلا سفر کردهاند. با خودم میگفتم اینها که برای حداقلهای زندگی گرفتار و نیازمند کمک هستند، چرا با قرض و نسیه کربلا میآیند. بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که آنها در آن سفرها مهمان شهید ما بودهاند.
من بندهٔ خدا هستم
حاجآقا به وجه دیگری از زندگی خیرخواهانهٔ آقامرتضی اشاره میکند. در همهٔ ابعاد زندگی او کمک به محرومین و خیرخواهی برای دیگران پررنگ است. گویا مرتضی در بعثت چهل سالگی راه تعالی را بهخوبی پیموده بود. پدر شهید میگوید: در چهار باری که مرتضی به جبهه رفت، فقط من و مادرش خبردار بودیم که او به سوریه میرود. زمانی که به مقصد میرسید با همسرش تماس میگرفت. آن زمان از سوریه که تماس میگرفت، روی نمایشگر تلفن، کد تهران میافتاد و عروسم فکر میکرد مرتضی در تهران است. آخرین باری که مرتضی مشهد آمد، به او گفتم: نمیخواهی به منزل ما بیایی؟ گفت: چشم. همسر و دخترش نفیسه -که الان سال دوم دانشگاه است - را به منزل ما آورد و همراه پسرش علی که نام جهادی مرتضی بهخاطر اسم اوست، برای انجام کاری بیرون رفتند. زمان زیادی طول کشید تا مرتضی و علی برگشتند. از تأخیر آن دو ناراحت شده بودم ولی بازهم پسر با همان خندهٔ همیشگی دل پدر را به دست آورد. علی را کناری کشیدم و گفتم: به من بگو چرا اینقدر ما را معطل کردید؟ گفت: بابایی! هرچند این راز است اما باپدرم گوسفندی تهیه کردیم و گوشت آن را بین بیستوپنج خانوادهٔ رزمندگان فاطمیون که در قلعهساختمون ساکن هستند، تقسیم کردیم.
یکی دیگر از کارهای خیر مرتضی، خدمتگزاری به مردم محروم سوریه بود. او نسبت به اسراف مواد غذایی خیلیحساس بود. بههمیندلیل در زمان حضور در سوریه نظارت ویژهای بر مصرف غذای همرزمان خود داشت و غذاهای دستنخورده را بین فقرای روستاهای اطراف توزیع میکرد. مرتضی در یکی از عملیاتها دو داعشی را به اسارت میگیرد که مسئولین هزار دلار به او پاداش میدهند؛ پانصد دلار را به افراد تحت امر خود هدیه میکند و وجه باقیمانده را به یکی از دوستانش میسپارد و میگوید: عید قربان، گوسفند بگیرید، قربانی کنید، گوشت آن را مصرف کنید و کلهپاچه و جگر گوسفندها را به آدرسی که میگویم ببرید و تحویل دهید. بعد از شهادت مرتضی در روز عرفه، همرزمان وصیت او را عملی میکنند. به خانهٔ یکی از خانمهای نیازمند میروند و سفارش ابوعلی را انجام میدهند. زمانی که آن خانم عکس مرتضی را میبیند، میگوید: این فرد هر روز برای ما غذا میآورد. وقتی اسمش را پرسیدم، گفت: من عبدالله هستم.
ما چهار نفر
حاجی از همسرش میخواهد «عکس چهارتاییها» را بیاورد. همان عکسی که با سه پسرش گرفته است و خیلی به آن علاقه دارد. عکس پسرها را یکییکی نشانم میدهد: اینکه پشت سرم ایستاده، مرتضی است. این دو هم برادرهایش هستند. تصویر سمت راستی را نشانم میدهد؛ این یکی مهدی است و در سوریه جانباز شده، موقع شهادت مرتضی در منطقهٔ حلب سوریه بود. این سمت چپی پسر کوچکم است که بعد شهادت مرتضی قاچاقی به سوریه رفت. من هم میخواستم برای دفاع از حرم بروم، موافقت نکردند؛ دوسال بعد شهادت مرتضی با سردار سلیمانی دیداری داشتم. از او خواستم اجازهٔ رفتنم را به سوریه بدهد. یکی از آقایان حاضر در جلسه خطاب به حاجقاسم گفت: اجازه نده، یکی دیگر از پسرانش هم جبهه است؛ البته خبر نداشت که آخری هم قاچاقی رفته. آنجا حاجقاسم به من گفت: تو میخواهی ما را در مجامع بینالمللی رسوا کنی؟! اگر تو بروی میگویند جوانهای مدافع حرم تمام شدند، پیرمردهای هفتادساله را به میدان آوردهاند. گفتم: مگر نمیگویی انقلاب و نظام ما متأثر از کربلاست؛ مگر حبیببنمظاهر که در میدان کربلا کنار امام حسین؟ع؟ شمشیر زد، پیرمرد هفتادساله نبود؟ وقتی حرف به اینجا رسید اشک امانم نداد... حاجعطایی میخندد و میگوید: دو روز بعد، پسر کوچکم را از سوریه عودت دادند؛ مال بد بیخ ریش صاحبش!
این سیب هم برای تو
حاجآقا میگوید: وقتی ابوعلی برای دفاع از حرم عمهٔ سادات، عازم میدان رزم میشود، ابتدا او را نپذیرفتند چون آن ایام بنا نبوده که رزمندهٔ ایرانی به سوریه اعزام شود. او خیلی تلاش کرد تا در لیست مدافعین حرم ثبت شود، حتی یکمرتبه چند کیلومتر پشت سر اتوبوس نیروهای اعزامی دوید اما موفق نشد که به سوریه برود. آقامرتضی برای حل مشکلش، اقدام به دریافت گذرنامهٔ افغانستانی میکند. او برای اینکه کسی گذرنامهاش را نبیند، آن را به سقف گاوصندوق مغازه با چسب میچسباند. بالأخره روزیِ او میشود که ردای خدمت به حضرت زینب؟سها؟ را به تن کند و عباس عمهٔ سادات شود. خدا را شاکرم که او با اطلاع من و مادرش به جبهه رفت. وقتی به همسرم گفتم که مرتضی میخواهد به سوریه برود، گفت: اگر برای رضای خداست، برود. پیام مادرش را که به او رساندم، گفت: پدرجان! از مرگ که بالاتر نیست. اگر کسی بخواهد برای غیرخدا بمیرد، ضرر کرده. من فقط برای رضای خدا میروم. همان لحظه یقین کردم که مرتضی شهید میشود. اینها را حاجی با آبوتاب برایم تعریف میکند، آنقدر که با خودم میگویم اگر این پیرمرد دوستداشتنی، قدرت نوشتن داشت میتوانست فیلمنامهٔ خوبی از زندگی پسرش بنویسد. او میگوید: ابوعلی یکی از معاونین حاجقاسم بوده و سردار به او خیلی علاقه داشته است.
حاجی یکباره یاد شهید صدرزاده، دوست صمیمی مرتضی میافتد. او که یکسالونیم بعد از شهادتش، مرتضی بیقرار میشود زیرا با هم قرار گذاشته بودند هرکدام زودتر به درجهٔ شهادت نائل آمد، دست دیگری را هم بگیرد. اما این، همهٔ ماجرای این دو رفیق شفیق نیست. حاجیعطایی ادامه میدهد: مرتضی شب قبل از شهادت، خواب شهیدصدرزاده را میبیند که سیبی را از جیب لباس بیرون میآورد و نصف آن را به آقامرتضی میدهد. از خواب که بیدار میشود، ماجرای رؤیایی که دیده را تعریف و روی گوشی خودش ضبط میکند که هنوز موجود است. البته این ماجرا را برای دوستان همرزم افغانستانی تعریف میکند.
صبح همانروز عملیات بوده و فرمانده به مرتضی اجازهٔ شرکت در عملیات را نمیدهد. ابوعلی معترض میشود که من برای خواب اینجا نیامدهام، آمدهام بجنگم. فرمانده، اصل ولایتپذیری را به مرتضی یادآوری میکند و او بهناچار میپذیرد تا پشت خطمقدم بهعنوان بیسیمچی بماند. تا اینکه یکی از همرزمان مرتضی پشت خط میگوید: یکی از کبوتران پرید، موضع خود را عوض کنید... به این بخش ماجرا که میرسیم، حاجی باز هم از خالهخانم کمک میخواهد و از همسرش که در آشپزخانه مشغول پختوپز است، میپرسد: اسم اون بندهخدا که شهید شد، چی بود؟
حاجخانم گرچه در جمع ما حاضر نیست اما حافظهٔ خوبش به کمک حاجآقا میآید و بعد از یادآوری نام شهید صدرزاده، «قاسمیدانا» دومین فردی است که نامش را یادآوری میکند.
حاجیعطایی ادامه میدهد: پیام به پریدن چهارمین کبوتر که میرسد، ناگهان مرتضی موتور را برمیدارد و به سمت خط مقدم میرود. فرماندهاش میگفت: خواب ابوعلی، او را بیقرار رفتن کرده بود. مرتضی در همان روز به شهادت رسید. جنازهٔ پسرم بعد از 72ساعت از شهادت، در منزل ما مهمان بود، همینجا داخل پذیرایی. پیکرش را دیدم؛ گردن او بریده شده بود و فقط اندکی از سر به بدن وصل بود. پسرم، مهدی بعد از شهادت مرتضی پیشش میرود و پیکر شهید را بعد از غسل و کفنکردن به ایران میفرستد و خودش به جبهه بازمی گردد. او همراه جنازهٔ شهید به ایران نیامد چون معتقد بود مرتضی راه خودش را رفته است. مهدی 52روز بعد از شهادت مرتضی به ایران برگشت.
کلنا عباسک یا زینب؟سها؟
صحبت ما گل انداخته و حاجخانم، من را شرمندهٔ پذیرایی و میهماننوازی خود میکند. از او خواهش میکنم تا به جمع ما بپیوندد. متوجه حالوهوای ذهنی من میشود و میگوید: من خوشحال میشوم که به مهمانان مرتضی خدمت کنم؛ من این موضوع که در باورهای تربیت دینی ما، خاله مادر دوم نامیده شده را به چشم خود در منزل شهید عطایی شاهد بودم.
از رابطهٔ عاطفی و معنوی شهید با عمهٔ سادات، میپرسم. حاجآقا میگوید: مرتضی پای ثابت روضههای خانگی ما بود. خدمت به عزاداران، یکی از کارهای همیشگی مرتضی بود. او معتقد بود امام حسین؟ع؟ همهٔ داروندار ماست چون همهٔ داروندارش را فدای دین خدا کرد. در یکی از روضهها وقتی چراغها را خاموش کردند، در اوج روضهخوانی صدای نالهٔ مرتضی بلند شد که چرا از زینب نمیگویی؟ چرا از علیاکبر نمیگویی؟...
مرتضی از کودکی علاقهٔ خاصی به اهلبیت و عمهٔ سادات داشت. دلیل این محبت هم این بود که از کودکی در منبر و مساجد تربیت شد و رشد کرد؛ حاجآقا از زمانی یاد میکند که به مسجد مجلل پایین خیابان رفتوآمد داشتهاند و در برنامههای مذهبی هیئت علیاصغریها که متعلق به فرشفروشهای مشهد است، شرکت میکردهاند. حاجی میگوید: چای روضهٔ آن هیات با پدرش بوده و مادرش نیز دیگ نذری را مهیا میکرده است. او از کودکی تا بزرگسالی در این هیئت و مسجد همراه پدر بوده است. همسرش نیز راه مادرشوهر را ادامه داده و پای فرزندان را به همان مسجد باز کرده است. مرتضی محصول تربیت در روضههای امام حسین؟ع؟ و محافل عاشورایی است. او نتیجهٔ زحمات مادر برای ادامهٔ راه حسینبنعلی؟ع؟ و زینب؟سها؟ است.
وقتی صحبت از مادر مرتضی میشود، خالهٔ شهید هم به جمع ما میآید و از خواهرش میگوید: خواهرم زن صبوری بود. بعد از شهادت مرتضی پیش چشم کسی گریه نکرد. حتی روزی خبرنگار یکی ازروزنامهها برای تهیهٔ گزارش از مراسم آمده بود. خواهرم خودش رفت و در خانهٔ را به روی او باز کرد. خبرنگار وقتی متوجه شد که این زن، مادر شهید است، تعجب کرد و به گریه افتاد.
مادر آقامرتضی همان راهی را رفت که الگوی او در زندگی پیموده است. او در صبوری بر مصیبت شهادت فرزند، همان راهی را رفت که زینب کبری؟سها؟ بعد از عصر عاشورا پیمود. مادرمرتضی یکسالونیم بعد از شهادت پسرش به او ملحق شد.
صحبتهای ما که تمام میشود حاجآقا عطایی از من میخواهد سری به اتاقهای منزل بزنیم. روی دیوارهای اتاقها پر است از عکسهای مرتضی، قابهایی که به خانوادهٔ شهید اهدا شده است. یکییکی برایم توضیح میدهد: این یکی تمبرهایی است که برای مرتضی زدهاند. این عکس مرتضی و مادرش است. این طراحی سیاهقلم را میبینی؟ این را یکی از هنرمندان کشیده است که تمام خطوط آن اسماءالله است.
خالهخانم میگوید: راستی امسال در مراسم بزرگداشت شهدای رسانه از آقامرتضی عطایی هم یاد شد چون خیلی از جبههٔ سوریه، عکس و گزارش میفرستاد.
حاجآقا از ارتباط شهید عرفه با سردار سلیمانی اینگونه روایت میکند: یکی از دوستان مرتضی نقل میکرد سردار دربارهٔ مرتضی گفته بود حقیقتاً او لیاقت فرماندهی داشت.
همسرحاجآقا میگوید: مرتضی ارتباط خوبی با مردم داشت. یکی از دوستان عراقی او به اسم ابوسجاد زمانی که خبر شهادت مرتضی را شنید، برای عرض تسلیت و مشارکت در مراسم او به مشهد آمد. باید میدیدید که چطور بیتابی میکرد. وقتی از او خواستیم که از آشنایی خود با ابوعلی بگوید، گفت: در سفری که مرتضی به کربلا داشت با هم آشنا شدیم. دست من شکسته بود و درمان کامل نشده بود. مرتضی درمان دست ابوسجاد را عهدهدار شده و هزینههای آن را تقبل میکند. محبتی که شهید به دوست عراقی خود میکند، باعث شده بود تا مهرش در دل او بنشیند. آن روز هیچکس نمیتوانست حریف بیتابی و گریههای دوست عراقی مرتضی شود تا اینکه مادر شهید کنارش رفت و گفت: چرا اینقدر گریه میکنی؟ مگر پسرم جای بد یا راه اشتباهی رفته؟ او با شنیدن نصیحت مادر مرتضی آرام گرفت و خطاب به خواهرم گفت: احسنت به تو مادر. صبر زینب را به من نشان دادی. ابوسجاد هنوز در سفر به ایران به ما سر میزند.
صحبتهای من با خانوادهٔ شهید مرتضی عطایی تمام نمیشود تا اینکه صدای اذان ظهر به گوش میرسد، صحبت ما هم کوتاه میشود. پدر خوشصحبت و خالهٔ مهربان آقامرتضی از من میخواهند ناهار را میهمان آنها باشم. حاجآقا به شوخی میگوید: شما که کمخوراک هم هستی؛ چه برای دو نفر چه سه نفر غذای ما کفایت میکند. از دعوت گرم و صمیمی آنها تشکر میکنم و میگویم برای رسیدگی به پدر باید زودتر به خانه برگردم. حاجآقا از من میخواهد قول بدهم تا روزی با پدرم خدمت ایشان برسیم. او همچنین یکی از کاشیهایی که عکس آقامرتضی روی آن طراحی شده است را به من هدیه میدهد. تصویری که مثل همهٔ عکسهای شهید عرفه، به من لبخند میزند، لبخندی که دل خیلیها را با خود تا بهشت برده است.