شهید اصغر فلاح پیشه یکی از آن مجاهدین بود که برایش فرقی نمیکرد در چه سرزمینی مبارزه میکند سالها در دفاع مقدس جنگیده بود و مدتی هم برای کمک به برقراری امنیت در کاظمین، آنجا حضور داشت. او و همرزمانش تمام تلاش خود را کردند مبادا یک روز هم مراسم پیاده روی اربعین دچار خلل شود. سرانجام اما خدا برایش خواست 22 بهمن سال 94 حین دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت برسد. همسرش طاهره رحمانی از روزهای حضور او در کاظمین میگوید:
زمانی که اصغر رفت برای خدمت در عتبات، بعد از دو سه سال یک مدت کاظمین خیلی بمبگذاری میشد و کار او هم فقط این نبود که در دفتر بنشیند، ساعت 5 صبح که بیدار میشد باید تمام هتلهای کاظمین را سرکشی میکرد. ماشین هم نبود و باید همه راه را پیاده برود، 3 ماهی که در هر دوره کاظمین میماند 2 جفت کفش میخرید، از بس راه میرفت، دفعه اول که آمد خیلی لاغر شده بود. یک سال قبل از شهادتش تابستان بود، زنگ زد خانه گفت: یک خوابی دیدم که هر چه این مدت آمدم اینجا مزدم را گرفتم، پرسیدم چه خوابی؟ گفت: نه، میآیم ایران تعریف میکنم.
دختر شهید خواب را اینطور روایت می کند: بابا چند ماه و چند روز بعد از سالگرد مادر بزرگم شهید شد، بعد از مراسم هفتم مادربزرگم، پدرم برای اولین بار میخواست برود کربلا ببیند کاروان چگونه میبرند، آن زمان کاظمین هم بسته بود، سال 93 بود. پسرعمههایم مسخره میکردند و میگفتند دایی رفتی نمانی؟ گفت نه برمیگردم. آنها گفتند اگر شمایی زندایی را هم میبری و آنجا میمانی. ما چشممان آب نمیخورد دایی سه روزه برود برگردد. دقیقاً همینطور شد، قرار بود ستاد کاظیمن دوباره تشکیل شود و با هتلها قرارداد ببندند، از بابا خواستند که برود. مادرم گفت: مراسم چهلم مادرت نزدیک است اما پدرم گفت چاره ای نیست گفتند فقط خودت باید بیایی.
دو سه روز بعد از اینکه از کربلا برگشت دوباره رفت. مراسم چهلم را برگزار کردیم و تمام شد، یک مقدار از طرف اقوام ناراحتی پیش آمد که ناراحتمان کرد، ما هم به حالت گلهگی زنگ زدیم به پدرم و خیلی شکایت کردیم که اگر تو می آمدی اینجوری نمی شد.
گفت این حرفها را ول کنید آن چیزی که باید میشد شد، یعنی همان که دوست داشتم شد. بعد تعریف کرد که آنجا یک عده خانم آمده بودند زیارت، رییس کاروان آنها را در زمان خطرناکی آورده بود سامرا و مشکلی پیش می آید و مجبور میشوند این چند خانم بمانند در حالی که پولشان هم تمام می شود. پدرم میگفت: ما آن زمان نمیرفتیم آنجا چون تک تیرانداز دشمن می زد. ساعت 12 از طرف حفاظت سامرا زنگ میزنند، میگویند یک گروه خانم اینجا هستند، میخواهید چه بکنید؟ ما گفتیم نگهشان دارید اینجا خطرناک است خلاصه پدرم با مسئولیت خودش آنها را می آورد که مسئول ستادشان خیلی عصبانی میشود که چرا این کار را کردی؟ بابا گفته بود مسئولیت آنها با من، برایشان در یک هتل که مسئولش دوست پدرم بوده اتاقی میگیرد تا وقت مناسب که برگشته بودند. بعد به شوهر یکی از خانمها تماس میگیرد و میگوید این اتفاق افتاده، شما بیایید لب مرز من فردا صبح اینها را راهی میکنم، فردایش یکی را همراه آنها میفرستد و تا زمانی که تحویل خانواده هایشان شود پیگیر کارشان بود.
بابا میگفت: این اتفاق برای من افتاد و شب خواب پدرم را دیدم، یک صف طولانی بود تمام اموات خودم و مادر مادرم هم که فوت شده بودند همه آنجا بودند، پدرم آمد گفت: اصغر تو یک کاری کردی که باعث شده آقایی آمد یک نامهای داد و گفت این نامه از طرف امام موسی کاظم(ع) است بگذارید اینها از پل عبور کنند و بروند. میگفت: من مزد این کارم را گرفتم و برای پدر و مادرم کاری انجام دادم.