۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۸:۰۰

ماجرای زن عراقی که به خاطر زائران چاقو بر روی گلوی فرزند خود گذاشته بود چه بود؟

ماجرای زن عراقی که به خاطر زائران چاقو بر روی گلوی فرزند خود گذاشته بود چه بود؟
دیدم زوّار از سمت بصره دارن میان و منم گوشت قربانی ندارم. عدس پلو درست کرده بودم، اما بدون گوشت، گفتم خدایا زائرا دارن میان، خسته و گرسنه دلم آتیش میگیره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علی و چاقو گذاشتم روی گلویش، رو کردم به آسمون و گفتم خدایا ...
کد خبر: ۵۱۸۵

به گزارش خیمه مگ،رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقه مندان می گردد.

- ادامه قسمت قبل

۱۰)-

کاروان روحانی شهید محمد مهدی آفرند بعد از اقامه نماز ظهر و عصر یکشنبه ۱۶ صفر سال ۱۴۳۹ هجری قمری ، چهار روز مانده به اربعین به راه خود ادامه داد. کاروان متشکل بود از سه برادر ، یک خواهر و تنها فرزند شهید آفرند و پدرخانم، مادرخانم و من برادر خانم شهید آفرند از افراد دیگر این کاروان بودیم. دو خواهرزاده و سه برادرزاده شهید هم جمع ما را کامل کرده بودند. عمودها را ۵۰ تا ۵۰ تا قرار ‌می‌گذاشتیم.

بی بی عصا زنان می‌آمد و من پا به پای بی بی آرام و بی‌قرار ، بی بی با اینکه زانو درد  شدیدی داشت اما می‌خواست پیاده راه بیاید دلیلش را نمی‌دانم! اما هر از چند گاهی چشمانش بارانی می‌شد و بغض گلویش قلب مرا هدف می‌گرفت. عصایی قدیمی به دست داشت، بالاخره همیار و تکیه‌گاه موقتی بود. گاهی همزمان اشک می‌ریخت حتما به یاد حضرت زینب سلام الله علیها در دل زمزمه می‌کرد : ای کاش در مسیر شام، حضرت زینب سلام الله علیها یک  عصا داشت نه!  کاش فقط یک چوب بود که خستگی پاهایش را لحظه‌ای به تن سرد و خشکیده چوب می‌سپرد و کاش ... !.

بی بی شبیه به ام جاسم شده بود، هر وقت مستندی که در کامپیوترم داشتم را می‌دیدم، به ماجرای ام جاسم که می‌رسید، به یاد بی بی می‌افتادم. مستندی که گوشه‌اش حک شده بود: جهت بازبینی. هنوز تأیید نشده بود تا در صداوسیما پخش شود. ام جاسم زنی با هیبت و مقتدر حدود ۶۰ ساله، روی بلوک سیمانی ، کنار دیوار حیاط خانه‌اش نشسته بود و کُبّه داغ (کوفته عراقی) را در قابلمه بزرگ روغن، سرخ می‌کرد. فقط گردی صورتش پیدا بود، چین و شکن‌های گونه‌اش در یک نقطه زیر چانه به هم رسیده بود. با حرارت و صلابت می‌گفت: از وقتی که صدام سقوط کرد، خدمت به زائران امام حسین علیه السلام را شروع کردم.

سر گرداند به سمت دخترانش که با روبند و پوشیه کمک می‌کردند، دستان زمخت خود را بالا گرفت و گفت: به امام حسین علیه السلام گفتم جوون‌های پاکی را از توی ضریح خودت برام بفرست، جوون‌هایی که چشم پاک باشند. دستی در هوا چرخاند و ادامه داد: الحمدلله همه دامادهایم چشم پاک و عزیز هستند. الان هم با بچه‌هاشان کمک می‌دهند. چشمانش مثل بی بی می‌درخشید، با گوشه چارقد بلندش عرق پیشانی‌اش را گرفت و ادامه داد: می‌دونی مهریه دخترم چقدر بود؟ خودش اینجاست داره می‌شنوه! دوماد گفت یک میلیون دینار شیربها می‌دم ، منم گفتم هیچی پول نمی‌خوام فقط تربت امام حسین به جای دخترم بده!

خانه ام جاسم با بلوک‌های سیمانی به طرز ناشیانه‌ای سر هم شده بود. علی پسر ۶-۷ ساله‌اش تکه نانی به دست جلو آمد، مادر یک کوفته داغ روی آن قرار داد و علی را فرستاد تا این تحفه درویش را به یک زائر برساند. مادر دستان چروکیده و آفتاب سوخته خود را رو به آسمان بالا آورد و گفت: قسم به امام حسین علیه السلام یکبار چاقو گذاشتم روی گلوی پسرم علی!. چشمانی گرد از چهار طرف به لب‌های خشک و روزه‌دار ام جاسم دوخته شده بود. دست بر سرش گذاشت و ادامه داد: دیدم زوّار از سمت بصره دارن میان و منم گوشت قربانی ندارم. عدس پلو درست کرده بودم اما بدون گوشت، گفتم خدایا زائرا دارن میان، خسته و گرسنه دلم آتیش میگیره اگه بهشون برنج بدون گوشت بدم. همون لحظه رفتم سراغ پسرم علی و چاقو گذاشتم روی گلویش، رو کردم به آسمون و گفتم خدایا می‌خوام این بچه را تبدیل به گوساله کنی تا برای زوّار ذبحش کنم! فریاد کشیدم و یا ربّ، یاربّ می‌گفتم.

از تکان دست‌های ام جاسم هیچ صدای جرینگ جرینگی شنیده نمی‌شد، هیچ! فقط صدای ماغ کشیدن گاوی که به تیر برق بسته شده بود در میان صدای جلز ولز روغن به گوش می‌رسید.  مصمّم و مردانه تعریف می‌کرد، انگار یک واقعه عادی را روایت می‌کند. دستی در هوا تکان داد و بدون بغض گفت: یک دفعه دیدم ۲ تا گوساله برام آوردن و قصّاب هم همراهشونه! گوساله‌ها رو که کشتن ، چاقو از گلوی پسرم برداشتم! به بچه‌ام اهمیت ندادم ، فقط زوّار امام حسین علیه السلام برام مهم بودن . مادر مقتدر و بدون اشک تعریف می‌کرد و مردها هق هق گریه‌شان بلند شده بود.

ام جاسم مثل بی بی روی زمین پهن شده بود، معلوم بود زانوهایش درد می‌کند. روی خاک نشسته بود و رو به زائرین پیاده می‌گفت: قربونتون برم، قربون قدمهاتون ، امشب مهمان من باشید ، بمانید، خواهش می‌کنم. لحظه‌ای ساکت شد و با انگشت شصت نم گوشه لب‌های خشک خود را گرفت و ادامه داد: بمیرم برای زینب که اینطور خاک بر سرش ریخت. چنگ انداخت در خاک و دو مشت برداشت و بر فرق سرش کوبید. می‌گفت: ۱۲ شب می‌خوابم و ۳ صبح بیدار می‌شوم ، همین کافی است به والله بس است! حرف زدن ام جاسم همیشه ذهنم را خلجان و قلبم را چنگ می‌کشید.

به جدول کنار جاده رسیدیم که باید از روی آن ردّ می‌شدیم،  بی بی دست روی شانه من گذاشت و یک یا زینب سلام الله علیها ‌گفت. ذهنم کشیده شد به مسیر شام، حرامی‌های شلّاق به دست پشت چشمم می‌لولیدند و نعره می‌کشیدند. یک طرف حرامی‌ بد‌قواره و یک طرف بانوی اول کربلا که با دستان خود بچه‌ها را آرام می‌کند!

بی بی با دستمالی پارچه‌ای اشک را از بین چین و چروک‌های زیر چشمش پاک کرد و گفت: این مردم همه زندگی خود را برای امام حسین علیه السلام گذاشته‌اند وسط میدان اما ما چه کار کردیم...! هیچی! درد پا لحظه‌ای صورتش را درهم کشید، ادامه داد: در همین مسیر کاظمین به کربلا سال گذشته شب اول پیاده‌روی، ما را برای شام و استراحت به خانه‌ای بردند. خانه‌ای کوچک و باصفا بود، ۵ نفر مرد بودیم و من تنها زن در میان آنها! گوشت مرغ را کباب و با ادویه‌های خوش بو مخلوط کرده بودند که بسیار خوشمزه‌اش کرده بود. این غذا به در و دیوار و وضعیت خانه نمی‌خورد.

 من تنها سر سفره‌ای نشسته بودم، چون رسم عراقی‌ها این است که سر سفره با میهمان شریک نمی‌شوند و مهمان را راحت می‌گذارند تا هر چه میل دارد بخورد و بعد سر می‌زنند و تعارف می‌کنند. بعد از تمام شدن غذا برای تشکر از صاحب‌خانه به آشپزخانه‌ای رفتم، در نداشت، پرده نازک و چرک مرده‌ای را کنار زدم تا سینی ظرف غذا را به آنها بدهد. یک لحظه شوکه شدم، چهار بچه قد و نیم قد همراه مادرشان سر سفره نشسته بودند، بزرگترین آنها شاید ده سال داشت. سر سفره‌شان نان بود و پای مرغ!

بی بی با بغضی در گلو ادامه داد: با اشتیاق پای مرغ را خود می‌خوردند و گوشت مرغ را به زائرین می‌دادند. هیچ میوه و آب‌میوه ای سر سفره‌شان نبود، نمی‌دانستم چه بگویم؟ اصلا بلد نبودم چی باید بگویم! قلبم به شدت می‌تپید و درد آمده بود. بی‌اختیار اشک از چشمانم شرّه کرد، لبخند تلخی زدم و سینی را کناری گذاشتم. حتی نتوانستم تشکر کنم، در چشمان مادر و فرزندان یک شرمندگی موج می‌زد. شاید به خاطر کشف راز عشق آنها به حسین علیه السلام. برای اینکه بیشتر از این آنها اذیت نشوند فورا آشپزخانه را ترک کردم.

بی بی با صدایی خش‌دار ادامه داد: هیچ جمله‌ای نمی‌تواند این عشق عظیم و فداکاری بزرگ را به تصویر بکشد، بچه‌های کوچک با چهره‌های گشاده و مظلوم ، اما با صلابت و بدون هیچ اعتراضی به مادر، پای مرغ را با اشتها می‌خوردند. خستگی خدمت به زائرین از چشمانشان می‌بارید اما قلب و جانشان از شوق این خدمت مالامال از نور حقیقت  عشق بود. این خاطره چشمان تر شده مرا بارانی کرد و جانم را جانی دوباره بخشید