به گزارش خیمه مگ،یکی از زوایای قابل توجه و جذاب سیره هدایتی امامان معصومین علیهم السلام نحوه جذب و هدایت افرادی بود که در برههای از زمان دچار انحراف فکری و عقیدتی بوده، ولی در اثر برخورد صحیح و منطقی معصومین نه تنها از آن افکار و عقائد باطل دست برداشته بلکه در ردیف بهترین و مهمترین یاران و خواص امامان قرار گرفته اند.
در میان معصومین، امام صادق علیه السلام با توجه به شرائط خاص زمان ایشان، این نکته نمود بیشتری داشته و نمونههای فراوان و متعددی در تاریخ ثبت و ضبط میباشد.
جریان شیعه شدن هشام بن الحکم
برخورد صحیح و منطقی حضرت در مقابل هشام، او را چنان شیفته و مجذوب خود کرد که او از عقیده فاسد خود دست برداشته و از یاران و شیعیان خاص حضرت شد. تا بدین جا که امام صادق در توصیف هشام چنین میفرماید:
«هذا ناصرنا بقلبه ولسانه ویده؛ این مرد، با قلب، زبان و دستش یاور ماست» (کافی، ج ۱، باب الإضطرار الی الحجّة، ح ۴)
او که در ابتداء از طرفداران سرسخت جهمیه بود با واسطت عموی خود، عمر بن یزید، خدمت حضرت شرفیاب شده تا با حضرت مناظره کند. [۱]مرحوم کَشی در اختیار «معرفه الرجال» جریان شیعه شدن هشام را از نقل عموی هشام (عمر بن یزید) چنین گزارش میدهد:
کَانَ ابْنُ أَخِی هِشَامٍ یَذْهَبُ فِی الدِّینِ مَذْهَبَ الْجَهْمِیَّةِ خَبِیثاً فِیهِمْ، فَسَأَلَنِی أَنْ أُدْخِلَهُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) لِیُنَاظِرَهُ، فَأَعْلَمْتُهُ أَنِّی لَا أَفْعَلُ مَا لَمْ أَسْتَأْذِنْهُ فِیهِ، فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَاسْتَأْذَنْتُهُ فِی إِدْخَالِ هِشَامٍ عَلَیْهِ، فَأَذِنَ لِی فِیهِ، فَقُمْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ خَطَوْتُ خُطُوَاتٍ فَذَکَرْتُ رِدَائَتَهُ وَ خُبْثَهُ، فَانْصَرَفْتُ إِلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَحَدَّثْتُهُ رِدَائَتَهُ وَ خُبْثَهُ، فَقَالَ لِی أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) یَا عُمَرُ تَتَخَوَّفُ عَلَیَّ! فَخَجِلْتُ مِنْ قَوْلِی وَ عَلِمْتُ أَنِّی قَدْ عَثَرْتُ، فَخَرَجْتُ مُسْتَحِیاً إِلَى هِشَامٍ، فَسَأَلْتُهُ تَأْخِیرَ دُخُولِهِ وَ أَعْلَمْتُهُ أَنَّهُ قَدْ أَذِنَ لَهُ بِالدُّخُولِ عَلَیْهِ، فَبَادَرَ هِشَامٌ فَاسْتَأْذَنَ وَ دَخَلَ فَدَخَلْتُ مَعَهُ، فَلَمَّا تَمَکَّنَ فِی مَجْلِسِهِ سَأَلَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَارَ فِیهَا هِشَامٌ وَ بَقِیَ، فَسَأَلَهُ هِشَامٌ أَنْ یُؤَجِّلَهُ فِیهَا، فَأَجَّلَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَذَهَبَ هِشَامٌ فَاضْطَرَبَ فِی طَلَبِ الْجَوَابِ أَیَّاماً فَلَمْ یَقِفْ عَلَیْهِ، فَرَجَعَ إِلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَأَخْبَرَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) بِهَا، وَ سَأَلَهُ عَنْ مَسْأَلَةٍ أُخْرَى فِیهَا فَسَادُ أَصْلِهِ وَ عَقْدُ مَذْهَبِهِ، فَخَرَجَ هِشَامٌ مِنْ عِنْدِهِ مُغْتَمّاً مُتَحَیِّراً، قَالَ، فَبَقِیتُ أَیَّاماً لَا أُفِیقُ مِنْ حَیْرَتِی، قَالَ عُمَرُ بْنُ یَزِیدَ: فَسَأَلَنِی هِشَامٌ أَنْ أَسْتَأْذِنَ لَهُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) ثَالِثاً، فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَاسْتَأْذَنْتُ لَهُ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) لِیَنْتَظِرْنِی فِی مَوْضِعٍ سَمَّاهُ بِالْحِیرَةِ لِأَلْتَقِیَ مَعَهُ فِیهِ غَداً إِنْ شَاءَ اللَّهُ إِذَا رَاحَ إِلَیْهَا وَ قَالَ عُمَرُ: فَخَرَجْتُ إِلَى هِشَامٍ فَأَخْبَرْتُهُ بِمَقَالَتِهِ وَ أَمْرِهِ، فَسُرَّ بِذَلِکَ هِشَامٌ وَ اسْتَبْشَرَ وَ سَبَقَهُ إِلَى الْمَوْضِعِ الَّذِی سَمَّاهُ، ثُمَّ رَأَیْتُ هِشَاماً بَعْدَ ذَلِکَ فَسَأَلْتُهُ عَمَّا کَانَ بَیْنَهُمَا فَأَخْبَرَنِی أَنَّهُ سَبَقَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) إِلَى الْمَوْضِعِ الَّذِی کَانَ سَمَّاهُ لَهُ فَبَیْنَا هُوَ، إِذَا بِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَدْ أَقْبَلَ عَلَى بَغْلَةٍ لَهُ، فَلَمَّا بَصُرْتُ بِهِ وَ قَرُبَ مِنِّی، هَالَنِی مَنْظَرُهُ وَ أَرْعَبَنِی حَتَّى بَقِیتُ لَا أَجِدُ شَیْئاً أَتَفَوَّهُ بِهِ وَ لَا انْطَلَقَ لِسَانِی لَمَّا أَرَدْتُ مِنْ مُنَاطَقَتِهِ، وَ وَقَفَ عَلَیَّ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) مَلِیّاً یَنْتَظِرُ مَا أُکَلِّمُهُ، وَ کَانَ وُقُوفُهُ عَلَیَّ لَا یَزِیدُنِی إِلَّا تَهَیُّباً وَ تَحَیُّراً، فَلَمَّا رَأَى ذَلِکَ مِنِّی: ضَرَبَ بَغْلَتَهُ وَ سَارَ حَتَّى دَخَلَ بَعْضَ السِّکَکِ فِی الْحِیرَةِ، وَ تَیَقَّنْتُ أَنَّ مَا أَصَابَنِی مِنْ هَیْبَتِهِ لَمْ یَکُنْ إِلَّا مِنْ قِبَلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ عِظَمِ مَوقِعِهِ وَ مَکَانِهِ مِنَ الرَّبِّ الْجَلِیلِ، قَالَ عُمَرُ: فَانْصَرَفَ هِشَامٌ إِلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) وَ تَرَکَ مَذْهَبَهُ وَ دَانَ بِدَیْنِ الْحَقِّ، وَ فَاقَ أَصْحَابَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) کُلَّهُمْ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ
ترجمه:
عمر بن یزید گفت: پسر برادرم، هشام، به مذهب جهمیه بود و از طرفداران سخت گیر این مذهب به شمار میرفت. از من خواهش کرد او را خدمت امام صادق علیه السلام ببرم تا با او مناظره کند. به او گفتم تا امام اجازه ندهد چنین کاری را نمیکنم. خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدم و جریان اجازه خواستن هشام را عرض کردم. ایشان اجازه داد. از خدمت امام مرخّص شدم. چند گامی که برداشتم، پلیدی و عقیده زشت او یادم آمد.
برگشتم خدمت امام صادق علیه السلام جریان را عرض کردم. امام صادق علیه السلام فرمود: عمر! میترسی من از جواب او عاجز شوم؟ از طرف خودم خجالت کشیدم و فهمیدم اشتباه کرده ام. با خجالت به جانب هشام رفتم و از تأخیر خود عذر خواسته گفتم اجازه داد که خدمتش برسی. هشام با عجله حرکت کرد، اجازه ورود خواست و داخل شد. من نیز با او رفتم. همین که نشست حضرت صادق علیه السلام از او سؤالی کرد. هشام از جواب فرو ماند، برای جواب دادن فرصتی خواست. امام علیه السلام به او فرصت داد و هشام رفت. او چند روز در جستجوی جواب بود، ولی نتوانست آن را پیدا کند. خدمت امام علیه السلام رسید. حضرت صادق علیه السلام جواب را به او فرمود و چند سؤال دیگر کرد که این سؤالها مذهب او را باطل میکرد و باعث فساد عقیده اش میشد. هشام با اندوه و تحیر از خدمت امام مرخّص شد.
وی گفت: چند روز در حیرت و سرگردانی بودم. عمر بن یزید گفت: برای مرتبه سوم، هشام از من تقاضا کرد برایش اجازه بخواهم. خدمت امام رسیدم، و اجازه خواستم. ایشان فرمود: در فلان محل حیره [۲]، منتظر من باشد. فردا صبح ـ ان شاء الله ـ یکدیگر را خواهیم دید. پیش هشام آمدم و جریان را گفتم. بسیار خوشحال شد. قبل از امام به آن محل رفت. بعد که هشام را ملاقات کردم پرسیدم بالاخره بین تو و امام چه گفتگو شد؟ گفت: من قبل از حضرت صادق علیه السلام به آن محل رفتم. امام علیه السلام سوار قاطر بود. همین که چشمم به او افتاد از دیدارش هیبتی مرا فرا گرفت و بر خود لرزیدم به طوری که زبانم یارای تکلّم و صحبت نداشت. نمیدانستم و نمیتوانستم حرفی بزنم. مدّتی امام علیه السلام انتظار کشید که من سخنی بگویم. این انتظار، بیشتر باعث عظمت او و ترس من میشد. یقین کردم این هیبت و جلالت که از او در دل من وارد میشود فقط از جانب خدا و مقامی است که او در نزد خدا دارد. عمر گفت: هشام پس از آن ملاقات، مذهب و عقیده خود را رها کرد و به دین حق گروید و بر تمام اصحاب حضرت صادق علیه السلام برتری یافت. (اختیار معرفة الرجال، ص ۲۵۶، ش ۴۷۶)
در این ماجرا نکات قابل توجهی وجود داشته که به اختصار برخی از آن را ذکر خواهیم کرد:
نکته نخست، وجود نیروى مناظره فوق العاده در هشام است، به طورى که ناقل قضیه از آن احساس بیم مى کند و از توانایى او در این فن به عنوان جسارت و بیباکى نام مى برد، حتى (غافل از مقام بزرگ امامت) از رویارویى او با امام احساس نگرانى مى کند و مطلب را پیشاپیش با امام در میان مى گذارد. در نمونه دیگری که مرحوم کشی در همان کتاب (اختیار معرفه الرجال) نقل کرده است چنین میخوانیم:. هشام که درگیر سوالات و ابهامات متعدد اعتقادی و کلامی بود. از همین رو به منی رفته تا به پاسخ سوالات خود برسد. طبق این نقل ۵۰۰ مساله مطرح کرده و یکی یکی پاسخ آنها را از حضرت جویا شده به نحوی که موجب تعجب هشام شده و به حضرت چنین میگوید:
فَقُلْتُ هَذَا الْحَلَالُ وَ الْحَرَامُ، وَ الْقُرْآنُ أَعْلَمُ أَنَّکَ صَاحِبُهُ وَ أَعْلَمُ النَّاسِ بِهِ فَهَذِهِ الْکَلَامُ مِنْ أَیْنَ؛ در این که شما بر مسائل حلال و حرام مسلط هستید، شکی نیست، ولی در علم کلام چگونه مسلط هستید؟
امام علیه السلام در پاسخ او میفرماید:
فَقَالَ: یَحْتَجُّ اللَّهُ عَلَى خَلْقِهِ بِحُجَّةٍ لَا تَکُونُ عِنْدَهُ کُلَّمَا یَحْتَاجُونَ إِلَیْهِ؟! آیا خدا فردی را برای امامت انتخاب میکند که نتواند احتیاجات و مسائل علمی را پاسخ بگوید؟! (رجال الکشی، ص: ۲۷۴)
نکته دوم، شیفتگى و عطش عجیب هشام براى کسب آگاهى و دانش و بینش افزونتر است، به طورى که در این راه از پاى نمى نشیند و از هر فرصتى بهره مى برد، و پس از درماندگى از پاسخگویى به پرسشهاى امام، دیدارها را تازه مى کند و در دیدار نهائى پیش از امام به محل دیدار مى شتابد، و این، جلوه روشنى از شور و شوق فراوان اوست.
نکته سوم، عظمت شخصیت امام صادق (ع) است، به گونه اى که هشام در برابر آن خود را مى بازد و اندوخته هاى علمى خویش را از یاد مى برد و با زبان چشم و نگاههاى مجذوب توام با احترام، به کوچکى خود در برابر آن پیشواى بزرگ اعتراف مى کند.
بارى جذبه معنوى آن دیدار، کار خود را کرد و مسیر زندگى هشام را دگرگون ساخت: از آن روز هشام به مکتب پیشواى ششم پیوست و افکار گذشته را رها ساخت و در این مکتب چنان درخشید که گوى سبقت را از یاران آن حضرت ربود.