فرصتی فراهم آمد و به تماشای فیلم مستندی نشستیم از زندگی و زمانهٔ مرحوم آیتالله رضی شیرازی که سالهای بسیار مسجد محلهٔ معروف یوسفآباد را با نام شفا مدیریت میکرد. نام فیلم فقط «آقارضی» بود و بس. بدونالقاب و عناوین مرسوم مذهبی یا سیاسی که معمولاً دربارهٔ بسیاری از امثال ایشان درازدامن و دیرپاست. آنچه در تیتراژ فیلم هم بهدرشتی و درستی دیده میشد، همین بود: «آقارضی. تهیهکننده و کارگردان: سیدطاهر سیاح.»
تماشای فیلم یکساعتونیم طول کشید. محل تماشا، تالار اجتماعات بزرگ روزنامهٔ اطلاعات بود، آمفیتئاتر سیدمحمود دعایی. سالن بزرگ، پُر بود از جمعیت متراکم. مسجد شفای آقارضی، هم یادآور «شفا»ی خاص فلسفیِ بوعلی بود، و هم شفای عام معنوی و مذهبی را یادآوری میکرد.
با اینکه یکساعتونیم و شاید هم بیشتر طول کشید تا فیلم به پایان برسد، هیچ اثری از بروز خستگی در میان جمعیت دیده نمیشد. کارگردان بهخوبی توانسته بود از پس و پیش کار برآید و فیلم مستندِ یک کارنامه یا یک زندگینامه را بهقدر کافی جذاب بسازد. هرچند البته میتوان هر فیلمی را در مقایسه با فیلم بهتر و جذابتر، مورد نقد و بررسی و عیبیابی شکلی و محتوایی قرار داد و برایش محاسن و معایب برشمرد. این فیلم هم از چنین قاعدهای مستثنی نیست.
ممکن است بگویند کارنامه و زندگینامهٔ «آقارضی» جذاب بوده و (بهتبع آن) فیلم هم چنین شده است. این واقعیت بهجای خودش قابلاتکاست، اما میتوان یک کارنامهٔ خوب و یک زندگینامهٔ خوب را با فیلمسازی ناموفق و نامناسب، از جاذبه انداخت، در حالی که فیلم مستند «آقارضی» چنین نبود. موفق و مناسب بود. کارگردان فیلم را از جای خوب و غیرقابلانتظاری شروع کرد، و همین شروع غیرمترقبه که شاید مورد انتظار بیننده نبود، نخستین حرکت و نخستین سکانس بهشمار رفت برای اینکه گوشها و چشمها را تیز کند و فقط روی صحنه تمرکز دهد.
کارگردان یا فیلمنامهنویس یا هرکس دیگر که چنین نظری برای شیوهٔ شروعکردن داده، پرسشِ رودرروی فیلم را در نخستینلحظه، بهصورتی قریب به این مضمون آغاز کرده است: آقارضی چه کار کرده؟ کتابی که مورد انتظار علمای حوزهٔ فقه یا فلسفه باشد، ننوشته. رسالهای که علامت مرجعیت او باشد، بهیادگار نگذاشته. سِمت و مسئولیت رسمیای در عرصهٔ سیاست نداشته؛ پس که بود؟ چه بود؟ چه چیزی داشت؟
در میان پاسخهایی که سؤالکننده میشنود، یکی از پاسخها چنین است: «بله، اینچیزها که اشاره کردید، قابل پرسیدن و گفتن است، اما او همهچیز بود.»
البته آنچه اینجانب اینجا نوشتم، عین گفتارمتن فیلم نیست، اما به آن شباهت دارد. ورودیه تقریباً شبیه به چنین چیزی است. همین امر باعث میشود که بیننده ابتدا با خود بگوید: این طرز شروعکردن ناشیانه است و بهضرر آقارضی است؛ بنابراین با دقت فیلم را تعقیب میکند تا ببیند کارگردان ناشی یا ناوارد، دنبالهٔ این کار حساس را روی یک تیغ دولبۀ ساختن و خرابکردن، چگونه پیگرفته است. ادامهٔ فیلم بهوضوح نشان میدهد که کارگردان نهتنها ناشی و ناوارد نیست، بلکه با این شروع، دقیقاً استادانه رفتار کرده است.
سیرهٔ رضی
فیلم بر روی «سیرۀ اجتماعی» یا به عبارت دیگر «مشی اجتماعی و مردمیِ» آقارضی تکیه کرده، ولی در خلال تبیین و تشریح این مشی اجتماعی و مردمی، در جایجای نشان داده که آقارضی رتبهٔ فقه و فلسفۀ حلقهٔ تهران را در ردهٔ اول دارا بوده است. فیلم، بر مدار مقام علمی آقارضی نمیچرخد، ولی از عهدهٔ ترسیم این مدار و این مقام هم برآمده است. فیلم، برمدار مقام سیاسی آقارضی نیز نمیچرخد، ولی ظرفیت بالای او در این حوزه را هم نشان داده و به سابقهٔ مبارزاتی وی توجه داده است. بیآنکه در این دو حوزه، به دام شعار و اصرار و تصنع افتاده باشد؛ زیرا جانمایهٔ اصلی، تکیه و تأکید بر «مشی مردمی و اجتماعیِ آقارضی» است.
فیلم در اثبات بیتوجهی آقارضی به مقامات و مسئولیتها و مدیریتهای رسمی، چه در حوزهٔ فقاهت و چه در حوزهٔ فلسفه و چه در حوزهٔ سیاست، موفق است. آقارضی این مقامات و تشخصها را طرد نمیکند، اما ترک میکند. برای مرجعیت قدم برنمیدارد، برای فیلسوف خواندهشدن گام نمینهد، مقام سیاسی را عهدهدار نمیشود. در همهٔ این موارد، بهویژه در حوزهٔ مدیریت سیاسی با همان تواضع همیشگیاش تکرار میکند که: «شایستهاش نیستم!» و مثال میزند که: «اگر رانندگی بلد نباشم، چرا باید مسئولیت رانندهبودن را بپذیرم؟!» مدیریت تشکیلات کمیتههای انقلاب را در دههٔ شصت به او پیشنهاد میکنند و فروتنانه همین سخن را میگوید و نمیپذیرد.
فیلم مستند «آقارضی» گفتگوهای متعدد و متنوعی دارد با کسانی از مردم که در طول زمان شیفتهٔ اخلاق و رفتار و منش فردی و اجتماعی او شدهاند. یکی از همین مردم با بیانی شبیه به این حرفها میگوید: وقتی از آقارضی میخواستیم که با نقضکنندگان هنجارها و بایدها و نبایدها برخورد کند، یا به ناآموختگان آنچه را لازم است انجام دهند و ندهند بیاموزد، پاسخ میداد که: «نخست باید در طول زمان با مخاطب کاری کنم که او مرا قبول کند و بپذیرد، وقتی بهصورت طبیعی قبول کرد و پذیرفت، آنگاه است که میتوانم به او بگویم چه میتواند کند و چه نکند.»
حالا روحیه و رویهٔ «آقارضی» را مقایسه کنید با روحیه و رویهٔ کسانی که از گرد راه نرسیده و از همان آغاز، با دیگران فقط به زبان امر و نهی و با حرکتدادن انگشت تهدید، مواجه میشوند و این حالت را شجاعت هم میپندارند. زبان حال چنین آمران و ناهیانی است که من آنچه را «باید است و نباید است»، با زبان تحکّمآمیز میگویم، صرفنظر از اینکه مخاطب اصلاً مرا قبول کرده یا نکرده باشد. تازه، حرف نسبتاً معقولشان پهلو به سخن سعدی میزند که:
من آنچه شرط بلاغ است، با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
چه رسد به کسانی که زبان حال و حتی زبان قالشان این است: من امر میکنم و نهی میکنم اگرچه مخاطبم مرا قبول نداشته باشد، و این امر و نهی را با پیگیری و پیگرد نیز همراه میکنم؛ اما فیلم میگوید که زبان حال و قال آقارضی چیز دیگری است. حتی فراتر از «شرط بلاغ» سعدی و «پند و ملالِ» اوست.
یکی از دوستان قدیمی ـ آقای مهدی مدرسی ـ که از گذشتههای دور با پدرش به مسجد شفای آقارضی میرفته و خانه پدریاش با این مسجد «هممحله و همسایه» است، از سخن گویانِ متن این فیلم مستند است. ایشان داستان واقعی عبرتآور و درسآموزی را نقل میکند: روزی از روزهای اوایل انقلاب، دو مرد جوان را همراه با یک خانم دستگیر کردند و به مسجد شفا آوردند. این دو مرد با یکدیگر در خیابان دعوا و درگیری داشتند. هر یک از آن دو، دیگری را متهم میکرد که نسبت به آن خانم سوءقصد داشته است! و هر کدام، خود را حامی و مدافع آن بانو و آن دیگر را متعرض نسبت به مشارالیها معرفی میکرد. البته آقای مدرسی واژهها و تعبیرات صریحتر(!) و تندتری را بهکار گرفته است که در اینجا ما آنرا سانسور میکنیم و در عوض اذعان داریم که همینطرز حرفزدن، نشاندهندۀ عدم سانسور در فیلم و یکی دیگر از دلایل اعتمادِ بیننده به رعایت امانت در فیلم مستند مذکور است؛ زیرا تشریفات و ملاحظات را کنار گذاشته، خود را صادق و صریح نمایش داده است. هرچند گاهی با الفاظ عامیانه و غیرعالمانه و حوزهناپسند درآمیخته باشد.
شاهد ماجرا (آقای مدرسی) داستان واقعی را اینگونه ادامه میدهد: در آن فضای بهشدت انقلابی، تصمیم این بود که هر سه نفر (آن دو مرد منازع و آن خانم ظاهراً بلامنازع!) بازداشت و به «کمیتهٔ انقلاب» معرفی شوند، تا مورد بازجویی قرار گیرند و سپس همراه با پروندهٔ تکمیلشده، برای محاکمه به دادگاه بروند. ناگهان آقارضی از درِ مسجد وارد شد و پرسید: «چه خبر است؟ و دعوا و سروصدا بر سر چیست؟» ماوقع شرح داده شد. در میان بهت و ناباوریِ جوانان انقلابی مسجد، آقارضی پرسید: «کدام یک از جوانان حاضر در مسجد شفا متأهّل است؟!» کسی را معرفی کردیم. او را صدا زد و مأموریت داد که شخصاً و با اتومبیل، «این خواهر محترم را به خانهاش در هر جای تهران است، زود میرسانی و برمیگردی». پس از رفتن آن خانم، رو کرد به آن دو مرد و پرسید: «چرا با هم دعوا میکنید؟ صورت یکدیگر را ببوسید و آشتی کنید و نزاع را کنار بگذارید و بروید» و چنین شد. آنگاه بچههای انقلابی مسجد اعتراض کردند و حتی گفتند: «دهان آن مرد بوی گند عرق میداد!» آقارضی گفت: «چرا باید آبروی دو سه انسان را از بین برد؟ شاید ندانسته چیزی نوشیده و وقتی طعمش را شناخته، تُف کرده است!»
حال این روحیه و رویه را مقایسه کنید با روحیه و رویهٔ کسانی که تا پای مرگ و حتی بدتر از آن تا پای برباددادن عِرض و آبرو و حیثیت اعضای دو، سه خانواده و متنفر و منزجرکردنشان از همهچیز و تدارکدیدن پروندهٔ کیفری و سوءسابقه برای یک عمرِ آنها، پیش میتازند و به این رویه نیز مینازند!
میبینید؟ آقارضی، کسی که سی سال در نجف به تحصیل علوم حوزوی پرداخته و در فقه و اصول و فلسفهٔ اسلامی به ردهها و ردیفهای نخستین راه یافته و حوزهٔ درس خارج فقه و اصولش در تهران حرف اول را میزده و در مظان مرجعیت قرار گرفته و عملاً تا مرجعشدن (به قول بچههای رزمندهٔ جنگ تحمیلی) «یک یاحسین دیگر» بیشتر فاصله نداشته و در زمرهٔ مهمترین نفراتِ بهیادگارمانده از حلقه و حوزهٔ فلسفه و عرفان تهران به شمار میآمده و قدرت اجتهادش امری مسلم و مورد اتفاق بوده و حضرت صدوقیسُها (فیلسوف و عرفانپژوه و استاد حکمت) در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی که در همین فیلم نیز دیده میشود، مقام والای علمیِ حوزوی او را در فلسفه و عرفان و فقه و اصول میستاید، این حرف و حدیث حافظ را بر همه ترجیح میدهد «که مستحقّ کرامت، گناهکارانند.»
و عجیب این است که فیلم مستند موصوف به یادتان میآورد که همین آقارضی در سال 58 در حالی که مقام و منصب غیرمعمول هم نداشت، به دست گروه «فرقان» ترور شد و سخت مجروح شد و تا مرز شهیدشدن پیش رفت. و همزمان با شلیک گلوله، دستهایش را به علامت سؤال و تعجب و مهربانی، رو به شلیککننده میگشاید و به او میگوید: «پسرم! جوانم! به چه جرمی مرا میخواهی بکشی؟!»
بانویی که در این فیلم، حجابش در طول سخنگفتن، حجابِ چادری اما غیرسیاه است، میگوید: «با وجود اینکه آقارضی پیش از انقلاب مرا در محلهٔ زندگیمان بدونحجاب دیده بود، برایم خواستگاری کرد» و مرد معتقدی که در این فیلم صراحتا میگوید: «خواهر نداشتم و نه فقط از زنان بیحجاب، بلکه مطلقاً از جنس مؤنث خوشم نمیآمد»، راوی این حکایت است که: روزی آقارضی از من پرسید: «چرا ازدواج نمیکنی؟» و آنگاه در حالی که از مقابل یک ساختمان عبور میکردیم، به پنجرهٔ یکی از آپارتمانها اشاره کرد و گفت: «میخواهی به منظور ازدواج با خانمی که در این خانواده زندگی میکند، برایت به خواستگاری برویم و میخواهی این خانه هم از آنِ تو باشد؟!» ادامهٔ فیلم نشان میدهد که این زن و مرد ـ همین زن و مردی که جداجدا در طول فیلم داستان زندگی خود و آقارضی را روایت میکنند ـ حالا سالهاست که زنوشوهرند و هردو از نقش آقارضی در تشکیل زندگی مشترکشان، با اعجاب سخن میگویند.
حالا می فهمیم... بیهوده نبوده است که آقارضی در پاسخِ دوستانی که «مؤاخذه مانند» میپرسیدهاند: «چرا هیچ مقام و منصب رسمیِ حوزوی و سیاسی را نمیپذیرد»، میگوید: «من آخوندم و باید با همین مردم کوچه و بازار زندگی کنم و با آنها حشر و نشرِ مستمر و بیفاصله و بیتشریفات و از نزدیک و بدون حجابِ ترس و هول و هراس داشته باشم.»
چه خوب کرد کارگردان که قطعهفیلم سابقاً منتشرشده در فضای مجازی کشور را هم بیپروا در متن فیلم مستندش آورد. قطعهفیلمی که قبلاً کوتاهشده و تقطیعشدهاش در فضای مجازی آمده بود و علیه آقارضی تفسیر میشد. صورت ظاهر مجازی، نزاع بسیارتند و ناصبورانه و غیرمتعارفِ فلسفی میان آقارضی و یکی دیگر از روحانیون را حکایت میکرد. اما پخش و انتشار کامل آن در متن و بطن این فیلم مستند، نشان داد که بحث میان آن دو تن بر پایهٔ رفاقت و صمیمیت و خویشاوندی استوار بوده و در ادامهٔ آن گفتوگوی ظاهراً تند و تیز، رابطهای بسیار صمیمانه با هم داشتهاند. میگویند و میخندند و به هم عیدی میدهند. یعنی آنچه قبلاً در فیلم کوتاه و مُقَطعِ مجازیاش دشمنی و فخرفروشی و بیتحملی و خودشیفتگی را به سمع و نظرِ بیننده میرساند، در فیلم کامل حقیقی و غیرمجازیاش(!) بهوضوح از عمق صمیمیت میان دو دوست و دو خویشاوند حکایت داشت.
فیلم که تمام شد، یکی از حاضران آهسته و با طنز آمیخته به جد گفت: «حالا میفهمم که ما در کشورمان کمبود آخوند داریم!» و دیگری بر این گفته افزود: «آخوندهایی از این قبیل!» و این بندهٔ شرمنده اظهار فضل کرد که: ما در طول تاریخ هزارساله و بیشتر یا کمتر، یک حساب ذخیرهٔ ارزی معنوی تاریخی داشتهایم که کسانی امثال آقارضی و حاج آخوند ملاعباس تربتی (پدر شادروان حسینعلی راشد) و...، با کارنامهٔ اخلاقیشان و با زندگینامهٔ مردمیشان در این حساب ذخیرهٔ تاریخی، پیدرپی اعتبار معنوی و اخلاقی واریز میکردهاند. برخی از روحانیون رادیکال و آوانگارد میپنداشتند که اعتبارات واریزشده در این حساب ذخیرهٔ ارزی معنوی تاریخی، فقط از ناحیهٔ رادیکالیزم صورت پذیرفته است، در حالی که خود در روزهای انقلاب فیالواقع از همین حساب برای جاذبههای انقلابی و اجتماعی و سیاسی هزینه کردند.