کتانیهای کوکام داستانی که از دل یک ماجرا آغاز میشود. دیدن تصویر جلد کتاب با زوم به کتانیهای دو نوجوان، گویای درونمایه داستان است. قدمهای به ظاهر کوچکی که در بحبوحهی جنگ هشت ساله نقش آفرینان خوبی بودند.
این نوولا (novel)_رمان کوتاه _ بیشتر به جای نشان دادن نقش نوجوانها در معرکهی جنگ، نقشی که جنگ آنها را در آن انداخت را نشان میدهد. جنگی که سرزده خودش را درست وسط تفریح و درس و مشق بچههای این سرزمین انداخت.
سه نوجوان به نامهای مهران، عماد و عباس که در ادامه خلیل به آنها اضافه میشود. نوجوانهایی که در کنارشان معلمی به نام احمدآقا را دارند. معلمی که سالهاست طعم غربت به خودش چشانده و با پشت پا زدن به رتبه تک رقمی کنکور دغدغهی بچههای سرزمینش را در سر میپروراند. دغدغهای فراتر از کلمه، آن هم از جنس ایثار و اخلاق.
داستان از میان دعوای بین مهران و عماد با عباس شروع میشود. با آمدن احمد آقا و عباس، گفتگو میان همهشان پا میگیرد. بعد از گلایههای عماد و مهران به معلم از عباس، خبری تلخ از دهان عباس بیرون میآید. خبر حمله عراق و نفس نفس زدنش از اینکه پسر حسن قهوهچی تیراندازی عراقیها در محله سیدیوسف را دیده است. شوری در دلشان میافتد و بیشتر از همه مهران است که به خاطر ننه و مریم خواهرش در روستا به تب و تاب می افتد. دیالوگهای عوامانه با چاشنی شیرین لهجهی جنوبی در ایجاد فضای کالکتیو داستان نقش بسزایی دارد:
به قرآن راست میگم احمد آقا
خودش خوتو قهوه خونه بوده.
پسرش رفته بوده شیر گاومیشهای روستایی اینا رو به گیره که صدای ترق تروق میشنوه
درگیری بوده تو سید یوسف، اونم ترسیده و برگشته.
حرکت داستان با آمدن خلیل و موتور وسپایی که با هزار نقشه از خانه بیرون میکشند، شدت میگیرد. نوجوانهایی که میخواهند از ماجرای تیراندازی به سیدیوسف خبردار شوند. دل جادهی خاکی روستا را از میان نخلهای خرما میشکافند و با اضطرابی که جنگ در دلشان کاشته، بیخیال نمیشوند.
با رسیدنشان به روستا و دیدن عموعبدالرضا اتفاقات پر رنگتر میشود و دقیقاً خبری که شنیده بودند را با چشم و دل لمس میکنند.
مهران و عماد دو قل اصلی داستان هستند. دو نوجوانی که وسط نخلستان و روستا جنگ برایشان به شکلی اختصاصی رقم میخورد. دیدن حال و روز مردم روستا از بالای نخل انگار از مهران و عماد، آدمی دیگر میسازد. بسان همان نخلها، مستحکم و قوی. با پایین آمدن مهران از بالای نخل، از طرفی ترسی که در دلشان افتاده با دیدن دو نفر غریبه از میان نخلستان، میخکوب میشوند. دیدن کسانی که شاید هیچ به خواب هم نمیدیدند.
وجدان و اخلاق سکههای قیمتی این داستان هستند. همراه شدن آنها با آن دو نفر در دل جنگ، ایثار و همبستگی از جنس اخلاق را میآفریند. اخلاق و ایثاری که عماد و مهران به محکمی ریشه نخلهای در دل نخلستان، از خود نشان دادند.
اینکه در یک نصف روز چگونه یک اتفاق از عماد و مهران انسانهای دیگری میسازد بسیار تأمل برانگیز است.
آنجا که عماد به خاطر برخورد مهران با یکی از آن دونفر سرش داد می زند. همانجایی که دیدن روستایی به خاک و خون کشیده شده و تن زخمی عموعبدالرضا کمی در دل مهران بی طاقتی کاشته.
عماد جلوی مرد آمد:
چیکار میکنی؟
میخوام دخلشو به یارم. برو کنار
عماد داد زد:
نمیرم، کاری نکرد که؛ ئی بدبخت از اول راه، مو رو کولش بودم و جیک نزد؛ خب خستهاش شد انداختم پایین
با حالتی که درد از چهرهاش نمایان بود، مرد را نگاه کرد و گفت فقط یکم محکم انداخت.
حالا نشونش میدم برو کنار
آه. کوتاه بیا دیگه؛ چیکارش داری؟ خب اون وقت تو با این عراقیها چه فرقی داری؟
فرق دارم، مو که با اینا کاری نداشتم. اینا ریختن تو خونه زندگی ما؛ گفتمت برو کنار.
عماد محکم ایستاد:
نمیرم.
کتانیهای کوکام در دوازده فصل به قلم خانم فاطمه جدیدی در بهار سال 1402 توسط انتشارات بین الملل منتشر شده است.