۱۳ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۱:۴۸

سه حکایت خواندنی از امام هادی علیه السلام

سه حکایت خواندنی از امام هادی علیه السلام
سرگذشت و تاریخ زندگانی امام هادی(ع) از حساس ترین و دشوارترین مراحل زندگانی ائمه اطهار‌(ع) به شمار می رود . امامت آن حضرت در کودکی ،حکومت حاکمان سفاک بنی عباس و ... از ویژگی های دوران امامت آن حضرت است .
کد خبر: ۷۴۱۸

به گزارش خیمه مگ،آنچه در ذیل می خوانید سه حکایت خواندنی از آن امام همام است که تقدیم می شود.

*امام هادی و توسل به امام حسین‌(ع)

امام هادى - عليه السلام - دچار بيمارى سختى شدند و بهترين دارو را دعاى بر سر مرقد جدشان ، آقاى جوانان بهشتى و سبط گرامى پيامبر‌(ص) امام حسين‌(ع) می‌دانستند كه هر كس بدو پناه آورد و او را شفيع نزد خدا ساخت ، درد و اندوه و مشكلاتش بر طرف شد.

ابو هاشم جعفرى ماجرا را چنین نقل می کندکه : ((من همراه با محمّد حمزه به عيادت امام هادى - عليه السلام - كه بيمار بود رفتيم ايشان به ما گفتند: گروهى را با خرج من به حائر حسينى بفرستيد.

همين كه از نزد حضرت خارج شديم محمّد بن حمزه به من گفت : ما را به حائر مى فرستد در حالى كه او مانند صاحب حائر (امام حسين ) مى باشد؟!)).

در حقيقت ، امام هادی‌(ع) در منزلت همانند جدشان سيدالشهداء بودند چرا که ائمه معصومین‌(ع) همگى نشاءت گرفته از درخت رسالت بودند و ((نورى واحد)) به شمار مى رفتند ايشان معصوم و مانند پدرانش مشمول رحمت خداوندى قرار گرفته و از هر رجس و پليدى به دور بود. ابو هاشم سخن محمّد بن حمزه را درست ديد و نزد حضرت رفته این پرسش را با ايشان در ميان گذاشت .

امام در پاسخ فرمود: ((آنگونه كه مى پنداريد نيست پروردگار را موضع و جاهايى مى باشد كه دوست دارد در آنها او را بپرستند و ((حائر حسينى )) - عليه السلام - يكى از همان مواضع است )).

*به هم ریختن مجلس عیش و نوش

مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نويسد: به متوكّل گزارش دادند كه امام هادى عليه السلام در منزلش نامه ها و سلاح هايى دارد كه شيعيان قم برايش فرستاده اند و او تصميم دارد بر دولت و حكومت متوكّل قيام كند.

متوكّل عده اى از ماءموران را به خانه حضرت اعزام كرد، آنان شبانه به خانه حضرتش هجوم آوردند و همه جاى خانه را تفتيش كردند و چيزى نيافتند. آنها امام هادى عليه السلام را تنها در اتاقى ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمينه اى بر تن دارد و بر روى ريگ ها نشسته و به عبادت خداوند متعال و قرائت آياتى از قرآن مشغول است.

امام هادى عليه السلام را با همان حال به نزد متوكّل بردند و به او گفتند: در خانه وى چيزى نيافتيم جز آن كه ديديم رو به قبله نشسته و مشغول قرائت قرآن بود.

متوكّل كه مجلس شرابى تشكيل داده و نشسته بود، آن حضرت را بزرگ شمرد و تعظيم نمود و در كنار خود جاى داد و آن جامى كه در دستش بود به آن حضرت تعارف كرد(!!)

امام هادى عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنين چيزى آميخته نشده ، عذر مرا بپذير.

متوكّل عذر حضرت را پذيرفت و دست از او برداشت ، آنگاه گفت : شعرى بخوان .

حضرت فرمود: من كم شعر مى خوانم .

گفت : بايد بخوانى .

امام هادى عليه السلام اين اشعار را خواند:

باتو على قلل الاءجبال تحرسهم                     غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

واستنزلوا بعد عز عن معاقلهم                       فاودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد دفنهم              اءين الاءساور و التّيجان و الحلل ؟

اءين الوجوه التى كانت محجبة                       من دونها تضرب الاستار و الكلل ؟

قد طال ما اءكلوا دهر! و ماشربوا                    فاصبحوا اليوم بعدا الاكل قد اءكلوا

فاءصفح القبر عنهم حين سائلهم                   تلك الوجوه عليها الدّود تنتقل

ترجمه اشعار :بر قله هاى كوه ها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات دهند.

آنان پس از عزت از جايگاه هاى امن خويش به پايين كشيده شدند و در گودى هاى گور جايشان دادند، به چه جايگاه ناپسندى فرود آمدند.

آنگاه كه در گورها دفن شدند فريادگرى فرياد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟

كجاست آن چهره هايى كه در ناز و نعمت پروريده شدند و به خاطر آنها پرده ها مى آويختند؟

گور به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ مى دهد: اكنون بر آن چهره ها كرم ها راه مى روند. آنان روزگارى به خوردن مشغول بودند، ولى اينك خودشان خورده مى شوند.

راوى مى گويد: وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، منقلب شد و گريست به گونه اى كه صورتش از اشك چشمش خيس شد، حاضران در مجلس هم گريستند. آنگاه متوكّل چهارهزار دينار به امام هادى عليه السلام تقديم كرد و آن حضرت را با احترام به منزلش بازگرداند.

كراجكى در كتاب ((كنز)) در ادامه اين روايت چنين مى نويسد:

وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، دگرگون شد و جام شراب بر زمين زد و مجلس عيش و نوش در اين روز به هم خورد.

*مرد نصرانى و نجات او از مرگ

هبة بن منصور موصلى گويد: مردى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب زندگى مى كرد كه با پدر من آشنايى داشت . روزى به خانه ما آمد و اين داستان را نقل كرد:

از طرف متوكّل مرا به سامرّا جلب كردند. چون از زندگى ماءيوس شدم و از آن طرف بزرگوارى و عظمت على بن محمد الرضا عليهماالسلام را شنيده بودم ، متوسل به آن حضرت شدم و صد دينار به آن حضرت نذر نمودم .

وقتى به پدرم گفتم ، مرا تشويق كرد و گفت : اگر چيزى باعث نجات تو باشد، همين نذر خواهد بود.

وقتى به سامرّا رسيدم با خود گفتم : تا كسى از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل كنم ، ولى اولين دفعه بود كه به سامرّا رفته بودم ، نه آشنايى داشتم و نه جايى را مى شناختم . بر مركب خود سوار بودم و مى ترسيدم آدرس خانه امام عليه السلام را از كسى سوال كنم ؛ چون نصرانى بودن من ظاهر بود. عنان مركب را واگذاشتم كه به هر طرف كه مى خواهد برود و متحير بودم كه چه كنم و مركب را به كجا ببرم . تا اين كه به در خانه شخصى رسيدم ، از او پرسيدم : اين خانه كيست ؟

گفت : على بن محمد الرضا عليه السلام است .

تعجب كردم و ((الله اكبر)) گفتم و اين را يك علامت دانستم . لحظه اى توقف نكرده بودم كه خادمى بيرون آمد و گفت : يوسف بن يعقوب تويى ؟

گفتم : آرى .

گفت : داخل شو و در اين دهليز بنشين .

گفتم : اين هم علامت ديگر. نام و نام پدر مرا از كجا مى دانست و حال آن كه من در اين شهر آشنايى ندارم .

نشستم و فكر مى كردم ، ناگاه خادم بيرون آمد و گفت : صد دينارى كه در آستين دارى بده .

صد دينار را دادم و گفتم : اين هم علامت ديگر.

طولى نكشيد مرا صدا زد، وارد شدم و ديدم امام عليه السلام تنها نشسته ، چون مرا ديد، فرمود: خاطرجمع شدى ؟

گفتم : بلى .

فرمود: وقت آن نشده كه به دين اسلام برگردى ؟

گفتم : ديگر احتياج به دليلى نيست و كسى كه اهل دليل باشد همين دلايل براى او كافى است .

حضرت فرمود: هيهات كه تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصيبى ندارى ، لكن پسرت مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد بود.

سپس فرمود: اى يوسف ! گروهى گمان مى كنند كه دوستى ما نفعى ندارد، به خدا سوگند! كه دوستى ما نافع ترين چيز براى همه است .

آن گاه فرمود: برو كه از متوكّل به تو مكروهى نمى رسد.

همان گونه كه فرموده بود، من نزد متوكّل رفتم و به خير و خوبى از دست او نجات پيدا كردم .

هبة الله گويد: من بعد از مدتى پسرش را ديدم كه شيعه شده بود و از اكثر شيعيان در اخلاق قوى تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.

او مى گفت : پدرم به دين نصارا مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم .