کتاب «وقتی خوابم تعبیر شد» کتابی است که همسر یک آزاده یعنی شهاب رضایی مفرد نوشته است. مریم چگینی نویسنده این کتاب به خوبی توانسته است شخصیت آزاده را در یک سیر زمانبندی (از کودکی تا اسارت و آزادی و تا زمانی که به دیار باقی شتافته است) معرفی کند و از تلاشها و فعالیتهای این آزاده و سختیهای دوران اسارت به خوبی بگوید.
در ادامه برشهایی از این کتاب را با هم میخوانیم:
اولین مواجهه با ملاصالح/ مسابقه بعثیهای برای کتک زدن
نمیتوانستم از جایم تکان بخورم شخصی به نام ملا صالح که میگفتند در صدا و سیمای خوزستان کار میکرد آنجا مترجم بود وقتی اسیری وارد استخبارات میشد اول با او روبه رو میشد و این شخص با اطلاعات و دلگرمیهایش تا حد زیادی باعث آرامش افراد میشد او میگفت اینجا جهنم است ولی باید تحمل کنید تا وارد اردوگاه شوید اردوگاه وضع بهتری دارد. حرفهایش درست بود و قابل باور.
استخبارات عراق واقعاً خود جهنم بود دونفر را داخل اتاق آوردند یکی از آنها اصفهانی بود پایش روی مین رفته بود گچ گرفته بودند پایش را. نفر دوم هم یکی از پاهایش را آتل بسته بودند پای او هم از چندین جا شکسته بود و حدود یک ماه در بیمارستان الرشید بستری شده بود بعثیها فهمیده بودند که کتف دست راست من آسیب دیده به عمد به من و یکی از برادران گفتند مریض را بلند کنید. پوتینها و جورابهایم را در آورده بودم دنبال پوتین گشتم که پایم کنم اما دیدم اثری از پوتین نیست به من گفت عقب برانکارد را بگیر. به سختی و مشقت به کمک یکی از برادران برانکارد را گرفتم و حرکت کردیم.
زمین آنقدر داغ بود که کف پاهایم میسوخت یکی از سربازهای بعثی مچ دستم را هدف گرفت و شروع کرد به ضربه زدن آن قدر زد که دستم بی حس شد کنار ساختمان چند طبقهای استخبارات راهی به پهنای تقریباً یک و نیم متری داشت حرکت کردیم من عقب برانکارد را گرفته بودم. بر اثر ضرباتی که به دستم زده بودند دیگر توانی برای نگه داشتن برانکارد نداشتم.
به خدا توکل کردم آیت الکرسی خواندم بالاخره به مقصد رسیدیم در لحظات آخر یک لحظه برانکارد از دستم رها شد با حائل کردن پایم از سقوط مجروحمان جلوگیری کردم اگر میافتاد آتل پایش میشکست و معلوم نبود چه بلایی سرش خواهد آمد. خلاصه به هر زحمت و شکنجهای بود به حیاط رسیدیم مثل این بود که ماموران بعثی مسابقهای بین خودشان برای زدن ما گذاشته بودند و بی هیچ رحم و مروتی برای زدن ما از هم سبقت میگرفتند در این میان نه ما میتوانستیم اعتراض کنیم نه آنها کوتاه میآمدند.
خبیثترین و مکارترین و بی رحمترین افسرهای بعثی
به سختی و زحمت اسیر مجروح را تا جلوی ماشین رساندیم. ماشین زیر آفتاب مانده بود و آن قدر داغ شده بود که از آن آتش میبارید. با زحمت فراوان مجروح را سوار کردیم و وارد ماشین شدیم. داخل خودرو عین کوره آجر پزی بود راننده توی ماشین نبود و باید صبر میکردیم تا بیاید. از شدت گرما داشتیم هلاک میشدیم خوشبختانه سرو کله راننده پیدا شد و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرد.
در مسیر چند جا توقف کرد چند دقیقهای تا نیم ساعت میایستاد متوجه نشدیم چرا؟ بعد از چند ساعت به ورودی پادگانی رسیدیم. اتومبیل وارد پادگان شد و کمی بعد توقف کرد. ما را یکی یکی با خشونت و اهانت و ناسزا از ماشین پیاده کردند روبه رویم پر از از سیم خاردار بود که دور تا دور ساختمانها نصب شده بودند در حال نگاه کردن به اطرافم بودم که یک سرباز بعثی با چوب دستی صورتم را بر گرداند.
سرگردی را روبه روی خودم دیدم که داشت مرا ورانداز میکرد بعد به فارسی تقریباً روانی گفت چکاره ای با خودم گفتم باز هم سؤالهایی که در استخبارات دهها بار پرسیدند را شروع کردند پاسخ دادم بسیجیام سرگرد از این جواب ناراحت شد کلی ناسزا داد و گفت برو گم شو. بعدها فهمیدم او سرگرد جاسم محمودی معروف به سرگرد محمودی است افسر بعثی و معاون سرگرد ناجی فرمانده اردوگاه. مدتی به عنوان رایزن نظامی در ایران بوده و به زبان فارسی مسلط است. سرگرد محمودی چهل و پنج ساله قد بلند و چاق بود شکمی بزرگ داشت او از خبیثترین و مکارترین و بی رحمترین افسرهای بعثی بود شدیدترین شکنجههای روحی و جسمی در زمان او به اسرا وارد شد شراب خوار و سگ باز بود. گاهی برای شکنجه اسرا از سگهایش استفاده میکرد مسموم کردن غذای اسرا با پودر لباسشویی و ادار فقط یکی از رفتارهای کثیف او بود.
جایی اندازه قبر اما بهشت اسارت!
اسیران را شمردند و در پشت سرشان بستند و رفتند بعد از رفتن آنها بچهها با اشتیاق خاصی به ما نگاه میکردند. افرادی هم که نزدیک ما بودند با احتیاط فقط احوالپرسی میکردند نیم ساعتی گذشت تا اسرا از رفتن بعثیها به خارج از اردوگاه مطمئن شدند بعد همگی به طرف ما چند نفر آمدند و خوش آمد گویی کردند و سوالاتی از اوضاع جبهه و نیروها و مملکت پرسیدند. ما در حال پاسخ به سؤالات آنها بودیم که یک نفر آهسته گفت اطلاعات خود را تخلیه نکنید با هشداری که این شخص داد متوجه شدم باید مواظب حرف زدنمان باشیم چون خبر چینها آنجا حضور داشتند. کمی بعد فردی که مسول آنجا بود و به او ارشد میگفتند به ما خوش آمد گفت و جایمان را تعیین کرد جایی که باید بقیه عمرمان را در آنجا میخوابیدیم مینشستیم غذا میخوردیم نماز میخواندیم و همه امورات زندگی را در آنجا میگذراندیم جایی که عرض آن تقریباً نیم متر و طول آن کمی کمتر از دو متر بود یعنی یک متر مربع شاید به اندازه قبر.
باید یکی از پتوها را زیر انداز و یکی را رو انداز و سومین پتو لوله میکردیم و به جای متکا استفاده میکردیم البته بعدها و در فصل سرما به هر اسیر یک پتوی دیگر دادند.
ارشد پس از استقرار ما مقداری وسایل شخصی مانند قاشق و بشقاب یک آینه کوچک استیل یک خود تراش و خرت و پرتهای دیگری تحویل ما داد طی این مدت اسارت به قدری کتک خورده و تنبیه شده بودیم که آنجا با اینکه اسارتگاه بود به نظرمان بهشت میآمد.
نمازمان را که خواندیم وقت شام شد سر گروهها و مسولین غذا سفره را پهن کردند سفره چند گونی برنج به هم دوخته بود که آشپزهای ایرانی ما در آشپزخانه تهیه کرده بودند ظرفهای غذا را داخل سفره گذاشتند عراقیها به آن ظرفها قصعه میگفتند خیلی گرسنه بودم عجله داشتم که هر چه زودتر شام را بدهند کمک کردم تا سفره را پهن کنند غذا چند تکه گوشت ریز آب پز شده بود خیلی گرسنه بودم چون میدانستند ما چند نفر چند روز است چیزی نخوردهایم از سهم خودشان کم کردند و سهم بیشتر را به ما دادند البته غذا هم که نبود چیزی شبیه به غذا بود فقط برای زنده ماندن به هر حال بعداز چند روز گرسنگی غذایی ولو اندک خوردیم و خدا را شکر کردیم.
ارشد خودفروخته و ساخت اتاق آهنی!
در اردوگاه عنبر سه قاطع وجود داشت که از هم جدا بود در قاطع یک درجه داران و تعدادی بسیجی بودند علت جدا کردن نیروها از هم این بود که بعثیها میدانستند اگر نیروها در هم ادغام شوند بقیه تحت تأثیر گفتار و کردار بسیجیها و سپاهی قرار خواهند گرفت.
البته این موضوع را از بعضی از اسرای خود فروخته یاد گرفته بودند سربازان و درجه داران را هم از افسران جدا کرده بودند چون افسران به خاطر ارشدیت دارای امتیازهایی مانند حقوق بیشتر و نظافت آسایشگاه توسط سربازان و بسیجیان ایرانی بودند بعضی از آنها برای اینکه از این امتیازها برخوردار شوند تلاش میکردند خودشان را افسر جا بزنند.
برای هر آسایشگاه ارشدی از خود ما انتخاب میکردند تا ارشدی رابط بین اسرا و مسولین بعثی باشند همیشه بعثیها سعی میکردند کسانی را به عنوان ارشد انتخاب کنند که به نفع آنها برایشان خبر چینی کنند.
آن زمان در آسایشگاه 17 شخصی بود که تفنگدار نیروی دریایی بود به مسائل فنی آشنایی کامل داشت بعثیها بدون مشورت با ما او را به عنوان ارشد انتخاب کرده بودند او پس از انتخاب سخنرانی خوبی در حمایت از اسرا کرد ما خیلی از انتخاب او خوش حال شدیم اما متاسفانه بعد از مدتی شروع به خبر چینی و اذیت و آزار اسرا کرد در مجموع اموری که خم و چم آن را بعثیها نمیدانستند را به آنها یاد میداد و باعث اذیت بچهها شده بود پیشنهاد ساخت اتاق تنبیهی از آهن را هم او به بعثی داده بود.
اتاقی فلزی که در گرما تبدیل به کوره ریخته گری میشد و در سرما شبیه به یک سرد خانه عمل میکرد بالای آن نزدیک سقف هم سوراخی داشت که اگر هوای مناسبی از درزهای آهن وارد میشد از آنجا به سختی خارج میشد در مجموع انسان حیله گر و مکاری بود وقتی وضعیت را چنین دیدیم تصمیم گرفتیم درس عبرتی به او بدهیم یک شب با بچهها سرش ریختیم و تا پای مرگ کتک زدیم در نهایت بعثیها مجبور شدند او را از ارشدیت بردارنند.
از پخش 24 ساعته ترانههای طاغوتی برای اسرا تا نمایش هفتگی فیلمهای مبتذل
بعثیها با هر روشی سعی میکردند آزارمان بدهند و اذیتمان بکنند وقتی به نتیجه نمیرسیدند خشمشان را با تنبیه و شکنجه نشان میدادند پخش از جمله کارهایی که برای به ابتذال کشیدن اسیران انجام میدادند پخش دوازده ساعته ترانههای زنان عرب مانند ام کلثوم و خوانندگان زمان طاغوت ما با مضامین غیر اخلاقی بود ترانهها با بلند گوهایی که دورتادور اردوگاه نصب کرده بودند پخش میشد مدتی بعد علاوه بر بلند گوهایی که پشت سیم خاردارها بود تعدادی باند داخل آسایشگاه هم نصب کردند. و دیگر حتی ساعاتی از شب هم از سرو صداها آسایش نداشتیم.
ما هم بی کار ننشستیم ترفندی به کار بردیم تکه ابری تهیه کردیم و شبها روی باند را کاملاً میپوشاندیم تا از آن صداهای آزار دهنده در امان باشیم بعثیها متوجه شدند در نهایت دستور دادند باندها به داخل راهرو منتقل شود این طوری با بستن پنجرهها صدا کمتر اذیتمان میکرد.
هر هفته از طریق ویدئو فیلمی در آسایشگاه پخش میکردند. اویل فیلمهای مورد علاقه اسیران مثل محمد رسول الله پخش میشد اما کم کم فیلمهای مبتذل هم پخش کردند و ما را وادار به تماشای آنها میکردند. ما در زمان پخش فیلم مدام ذکر میگفتیم توجهی به فیلم نداشتیم. ماموران عصبانی میشدند داد میزدند شما چه جور آدمهایی هستید این فیلمها که بهتر از فیلمهای مذهبی است ما بارها مجبور میشدیم به آنها توضیح بدهیم شاید دست از این کار بردارند. مثلاً به آنها میگفتیم اینجا آسایشگاه است ما با سنین مختلفی در این آسایشگاه هستیم باید محیط را از هر گونه بد آموزی و آلودگی حفظ کنیم فیلمهای مبتذل روحیه بچههای جوان را خراب میکند و....
اما بعثیها از این کار دست بر نمیداشتند خلاصه کار به جایی رسید که ویدئو و تلویزیون برای خودش روشن بود و ما همه پشت به تلویزیون میکردیم و با هم حرف میزدیم و ذکر میگفتیم در نهایت پس از گفت و گوهای زیاد قانع شدند که بی خیال آن فیلمها شوند.
کتاب «وقتی خوابم تعبیر شد» نوشته مریم چگینی در 216 صفحه و با شمارگان 200 نسخه از سوی انتشارات سرو موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس منتشر و راهی بازار نشر شده است.