به گزارش خیمه مگ، محمد جواد حمزهای بیدگلی در سال ۱۳۴۴ در خانوادهای مذهبی و مستضعف متولد شد، روز تولد او مصادف با شهـادت امـام جواد(ع) بود، خانوادهاش علاقه زیادی به مراسم مذهبی داشتند و در جلسات، هیئت و روضه خوانی شرکـت مـیکردند، محمد جواد با اینکه ۵ سال بیشتر نداشت نماز را فراگرفته بود و مرتب این فـریـضه را آنجام میداد و حتی در سن ۱۲ سالگی روزه میگرفت، پدر محمد جواد میگوید در ۱۲ سالـگی نماز شب میخواند و مرا وادار میکرد تا در جلسات روضه خوانی شرکت کنم و از من می خواست رساله حضـرت امـام را برایش بخرم و من هم با زحمت زیادی تهیه کردم چون خفقان رژیم ستمشاهـی مانـع می شد و وقتی رساله را تهیه کردم برای اطرافیان خود از آن مسئـله مـی گـفـت.
محمـد جـواد در منـزل بسیـار مـؤدب بـود و به والدینش احترام می گذاشت و به آنها کمک می کرد و می گفت راضی نیستم مادرم لباسهایم را بشوید و خودش لباسش را می شست. دوران ابتدایی را در مدرسه کاشانچی به پایان رسانید معلمان از او راضی بودند و چون درسش خوب بود به همکلاسیهایی که از نظر درسی ضعیف بودند کمک می کرد پس از دوران ابتدایی به مدرسه راهنمایی رفت و این دوران را نیز با موفقیت به پایان رسانید و پس از آن چند ماهی را در دبیرستان درس خواند و چون متوجه شد که پدرش در کار کشاورزی به او احتیاج دارد به کمک پدرش شتافت و پس از ۳ سال کمک به پدرش در کشاورزی به علت علاقة وافری که به درس حوزوی داشت وارد مدرسه علمیه مرحوم آیت الله یثربی(ره) کاشان شد، دوستان هم مباحثهای او اخلاقش و درسش را نمونه می دانستند.
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، محمد جواد هم به ندای رهبر لبیک گفته و روانه جبهههای نبرد حق علیه باطل شد او برای مدت ۳ ماه مأموریت گرفته بود وقتی این مدت پایان می یابد پدرش به او می گوید مأموریت تو تمام شده چرا نمی آیی تا به درست ادامه دهی، میگوید امام فرموده اگر جنگ۲۰ سال هم طول بکشد ایستاده ایم پس به فرمان امام ما هم ایستاده ایم، بالاخره چون پدرش میگوید حالا درست را بخوان پس از ۵ ماه می آید و درسهایی را که عقب افتاده بود می خواند و پس از مدتی مجدداً اعـزام مـی شـود.
پـدر محمد جواد در عالم رویا می بیند که پسرش شهید شـده است و می داند در اعزام دوّم حتماً شهید می شود و بالاخره ۲۷ روز پس از دوّمین اعزام در عملیات بدر در منطقه شلمچه به شهادت می رسد و پیکر مطهرش را در امامزاده محمد(ع) بیدگل به خاک می سپارند.
وصیت نامه شهید
بنده حقیر و گنه کار بنابر وظیفه ای که داشتم تصمیم گرفتم چند کلمه ای را به نام وصیت نامه ذکر کنم.
هم اکنون که من این کلمات را می نویسم دیگر آماده ایم به آن جایی که دل هر رزمنده ای انتظار آن را دارد و هم اکنون من روح این برادران را شاداب می بینم که اصلا نمی توانم ذکر کنم.
رفتنم به جبهه یک تقلید کورکورانه یا از روی هوا و هوس نبوده و آن یاوه گویان بدانند که ما هدف را شناخته ایم و با چشمی باز به سوی او حرکت می کنیم. هدف رفتن من به جبهه که چند عامل بیش نیست ذکر می کنم :
ای شیعیان این برای همه آشکار است که هر موقع نام امام حسین(ع) را میشنیدیم میگفتیم ای کاش ما هم با امام حسین (ع) می بودیم و این جان ناقابل خود را با مولایمان در راه خدا فدا می کردیم و هم اکنون بنده حقیر همان لحظه را مشاهده کردم و رفتن خود را در این کربلای ایران لازم دانستم.
من از شما پدر عزیزم می خواهم که اگر شهید شدم و زیارت کربلا را ندیدم، ان شاءالله شما رفتید حتما سلام مرا به آقا اباعبدالله برسانید که این حقیر را به نوکری قبول کند. اما ای پدر و مادرم خداوند هر بنده ای را که بیشتر دوست داشته باشد او را بیشتر در مصائب قرار می دهد و شما انشاءالله که خوشحال هستید و با شادی که در روح خود دارید قلب منافقان را بشکنید.
ای برادرانی که در پشت جبهه خدمت می کنید، جبهه ها را از یاد نبرید، چون آنها که به جبهه می روند می بینند و احتیاج به تذکر نیست، آنها که به جبهه نرفتند از برادران جبهه بپرسند فریاد عاشقانه و روح معنوی و عرفانی و ناله های برادران را، بپرسند فریاد الله اکبرها را که در جبهه ها چگونه با معبود خود سخن می گویند، در پشت جبهه تا می توانید از کمک خود دریغ نفرمایید و امیدوارم که حضورتان را در پایگاه های بسیج بیشتر کنید.
من در این عمرم نتوانستم خدمتی بکنم ولاکن بدانید که اگر کسی خود را در این نهاد مردمی و پایگاه تهذیب و عشق و صفاست و تربیت کننده کسانی است که همین ها در آینده بازوی اسلام را قدرتمند تر می کند و همراه با این جوانان اسلام را یاری کنید. والسلام