به گزارش خیمه مگ،یادداشتی از محمد رضای سعادتی با عنوان« از حاجیزاده عزیز میگویم...» منتشر شد.
روایت اول:
سردار خیلی به خانواده نیروها توجه داشت. ان شاءالله روایت هایی از این توجه مینویسم.
آن روزها پدر و خانوادهمان نه در تهران بلکه به استان دیگری برای ماموریتی چند ساله هجرت کرده بودند. من در استان دیگری به دور از خانواده درس طلبگی میخواندم. پایه ۳ یا ۴ حوزه بودم که قصد ازدواج داشتم. پدر البته به دلایلی مخالف بود.
پدر روزی به من گفت: سرادر حاجی زاده به بازدید از پادگان محل ماموریت سفر کرده بود. احوال تو را گرفت، گفتم: مشغول طلبگی اش هست و زن می خواهد اما من مخالفم. سردار در جواب گفته بود: من نمیدانم ولی اگر پسر من بود و این سن و سال را داشت برای ازدواجش اقدام می کردم، اگر خدایی ناکرده به گناه بیفتد تو می خواهی جواب بدهی؟
بعد هم که بازدید تمام شده بود و میخواست برگردد، زمان بدرقه در فرودگاه دوباره رو به پدر میکند و چنین می گوید: چیزی که گفتم یادت نرود برای ازدواجش اقدام کن.
گذشت و من هم از ازدواج پشیمان شدم. چندین سال عیدنوروزها با خانواده های فرماندهان دیگر به مشهد می رفتیم. سردار هم بود. روزی از رستوران هتل بیرون می آمدیم که سردار را دیدیم (او هم مانند دیگران با خانوادهشان همان جا برای خوردن غذا میآمدند). احوالپرسی کرد. رو به من کردند و گفتند: خب ازدواجت چه شد؟ گفتم: زود است، حالا سطح یک حوزه را تمام و تکمیل کنم تا بعد. گفتند: ازدواج کنی تکمیل میشی. اگر کسی رو هم خواستی ما حاضریم پا پیش بذاریم.
چندین سال گذشت و من ازدواج کرده بودم. در مراسم گرامیداشت یک شهید هوافضا در حسینیه هوافضا سردار را زیارت کردم، گفت: خب شنیدم بالاخره آستینات رو بالا زدن و ازدواج کردی، مبارک باشه.
پ.ن: برایم همیشه جای سئوال بود که حاجی با این همه مشغله و دغدغه چرا این همه به جزئی ترین مسئله نه تنها توجه دارد که پیگیری هم می کند و تا انجام آن هم حاضر است قدم بردارد. درس من از رفتار سردار این بود: هر چقدر هم سرشلوغ باشیم از خیلی جزئیات و امور دور و برمان نباید غافل باشیم. افزون بر اینکه ایشان، نهاد خانواده و رسیدگی به آن را خیلی مهم میدانست که درباره اش خواهم نوشت.