به گزارش خیمه مگ،جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای مجید محبوبی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* زندگی نامه
آقای مجید محبوبی در سال 1351 در شهر ملکان آذربایجان شرقی به دنیا آمد و هماکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح دو حوزهی علمیهی قم مشغول تحصیل بوده و سفرهای تبلیغی او به ساوه، آذربایجان شرقی، مراغه، ملکان و کرمان بوده است. وی در حوزهی نویسندگی فعال بوده و حدود 60 کتاب داستان به چاپ رسانده که از جملهی آنها به «آن روز آن مهمانی، دیدار در خانهی دوست، کبوتر سفید، تربت و دریا، هدیه، یک روز بهاری، ملاقات در شب مهتابی» میتوان اشاره کرد.
* تو را خدا دلتان نشکند
ماشین، میدانچهی ده را دور زد و جلوی مسجد نگهداشت. چند پیرمرد که جلو مسجد نشسته بودند، با کنجکاوی داخل ماشین را پاییدند. انگار منتظر کسی بودند. ناگهان بادیدن عمامه شیخ بلند قامتی که پا از ماشین به زمین گذاشت، بلند شدند و قدم تند کردند.
- خدا را شکر، بالاخره آمد!
هنوز پیرمردها به آخوند نرسیده بودند که صدای موتور کدخدا در کوچه پیچید. لحظاتی بعد از کوچه پس کوچه ها گذشت و به میدانچه رسید. پیرمرها لنگان لنگان و عصازنان به استقبال شیخ رفتند و با محبت و مهربانی او را درمیان گرفتند. کدخدا موتور سیکلت را وسط میدان خاموش کرد و پا به زمین گذاشت. بعد دستی به سبیلهای پر پشتش کشید و جلوتر رفت.
- سلام آقا شیخ!
شیخ با اعتماد به نفسی که داشت، چندان اعتنایی به سلام بلند کدخدا نکرد و سعی نمود خوش و بشش را با پیرمردها ادامه دهد، امّا پیرمردها تا متوجه حضور به موقع کدخدا شدند او را به آخوند معرفی کردند.
- خوب، خدا را شکر آقای کدخدا خودشان آمدند!
کدخدا دوباره سلام داد و دستش را برای احوال پرسی به طرف شیخ دراز کرد. شیخ دستان پینه بسته کدخدا را میان دستش فشرد و گرم احوالپرسی کرد.
چند مرد دیگر از راه رسیدند. جوانکی که خجالتی به نظر میرسید خودش را پشت درخت میدانچه قایم کرد و بلند گفت: «من می شناسم، این آخوند خودمان نیست!»
پیرمرد کوتاه قدی که کنار شیخ ایستاده بود، عصبانی به طرف جوانک برگشت و توپید:
- زبانتو بِبُر بچه! برو بیتربیت!
شیخ خندید و برگشت و نیم نگاهی به جوانک انداخت. جوانک هنوز پشت تنهی درخت بود و هر از گاهی سرک میکشید. ناگهان از پشت درخت بیرون آمد و بلند سلام کرد.
- سلام!
آخوند برگشت و جواب سلامش را داد. جوانک جلو آمد. جلوتر. بعد با واهمهای که در چشمانش دیده میشد، خودش را به آخوند رساند و خواست دست او را ببوسد که شیخ دستش را عقب کشید و دوباره وقتی جلو آورد، مو های ژولیده پسرک را نوازش کرد.
در مسجد باز بود. همه حرف زنان وارد مسجد شدند. چیزی به اذان ظهر نمانده بود. تا نشستند، کدخدا شروع کرد: «آقا شیخ! این ده یک روحانی داشت که همه ساله همین موقع و حتی زودتر هم میآمد؛ امّا انگار امسال از او خبری نیست؛ شما هم که تشریف آوردهاید خیلی خوش آمدهاید امّا ما باید منبر شما را ببینیم اگر پسندیدیم، در خدمت شما هستیم و اگر نه شرمنده شما هستیم و باید تشریف ببرید».
شیخ سرش را به علامت تایید تکان داد و چیزی نگفت. پیرمردها نگاهی به هم کردند و لحظهای سکوت حکم فرما شد. بعد صدای بلند صلوات کدخدا بود که قدمهای استوار شیخ را به سوی منبر راهنمایی کرد.
- اَللَّهم صل علی محمّد و آل محمّد...
منبر گرفته بود. صدای رضایت کدخدا و پیرمردها و ریش سفید ها که باهم می گفتند و می خندیدند، به گوش دیگر اهالی نیز رسیده بود. کدخدا فوقالعاده خوشحال بود.
- خدا بزرگه، هیچ وقت نمیگذاره دهی بدون آخوند بمونه، میبینی خودش بموقع رسوند.
- میگویم کدخدا آن هم ماشاءا... چه آخوندی! خدا به نفسش برکت دهد، هم صدای خوبی دارد و هم چیزهای خوبی میگوید.
لبخندی بر لب های شیخ نشست. از اینکه می دید مردم از منبر او راضی شده اند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. تصمیم گرفت که همیشه برای تبلیغ به این روستا بیاید. روستای سرسبزی بود با مردمانی مهربان و دوست داشتنی.
روزها پس از هم میگذشت. روز به روز شیخ محبوبتر میشد و تعریف منبرهایش در زبان بزرگان میچرخید و حتی به دهات اطراف نیز میرسید.
هشتمین روز تبلیغ بود. شیخ جهت مطالعه و هواخوری به اطراف ده رفته بود. دم ظهر وقتی از بیرون برگشت کدخدا پکر و ناراحت به استقبال او آمد.
- چه شده است کدخدا؟ چرا ناراحتی؟
صدای کدخدا به گریه می زد.
- روم سیاه آقاجان!
- خدا نکند، بگو ببینم چی شده است؟
- آقا، آن شیخی که میگفتم هر سال میآمد، یک ساعت پیش پیدایش شد، آمد!
شیخ خندید.
- اینکه گریه ندارد کدخدا، آمده که آمده، خوش آمده، حالا چرا از سر راهم کنار نمی ری؟
- روم سیاه آقا، شما باید از اینجا بروید دیگر، نمی توانیم در خدمتتان باشیم!
- یعنی چه کدخدا؟ من الان هشت روزه که منبر می روم، لااقل بگذار این آقا را ببینم!
- نه آقا نمی خواهد شما را ببیند. شما باید تشریف ببرید!
شیخ مانده بود که چه کند. بد مخمصهای بود.
- آخه چرا نمی خواهد مرا ببیند؟
- خجالت میکشد! ما هم خجالت میکشیم؛ آشیخ حلالمان کن!
- خوب بابا خجالت نداره که، هم ایشان باشد هم من!
- نه نمیشود آشیخ، الان وسایلتان را می آورم، چند دقیقه همینجا منتظر باشید!
حال شیخ گرفته شد. چیزی اتفاق افتاده بود که ذرّه ای هم به وقوعش احتمال نمی داد.
- خدایا این چه کاری است؟ چه حکایتی است؟ من چه کار میکنم؟ الان کجا بروم؟
کدخدا ساک پر از کتاب شیخ را آورد و دوباره نالید:
- به خدا آقا ما نمی خواستیم این جوری بشه، تو را خدا ناراحت نباشید، دلشکسته نباشید تو را خدا!
شیخ ساک را گرفت و نگاه معنا داری به کدخدا انداخت و لبخند زد.
- طوری نیست، لابد قسمت نبوده، ممنون از مهمان نوازی شما، زحمتتان دادیم!
کدخدا هنوز می نالید و التماس می کرد و پشت سر شیخ می دوید.
- آقا ما را حلال کنید، تو را خدا دلتان نشکند، ما مال و حَشَم داریم، زراعت داریم، به خدا اگر دلتان بشکند، آفت میبینیم!
شیخ لحظهای برگشت. بفهمی نفهمی چشمانش پر از اشک بود؛ امّا نمیتوانست گریه بکند. اصلاً نمی دانست چه کار کند. فقط از خدا می خواست که صبرش دهد و عکس العملی غیر منطقی از خود بروز ندهد. کدخدا با چشمان اشکبارش منتظر بود که شیخ چیزی بگوید:
- تو را خدا آقا چیزی بگو!
- کدخدا شکستن دل که دست من نیست، من با شما کاری ندارم، من با خدای خودم کار دارم، تو برو به مهمانت برس!
شیخ از روستا خارج شد. از کوچه باغ ها گذشت و به دم جاده رسید. جاده خلوت بود. باد تند می وزید. لحظه ای سر بلند کرد و به انتهای غبار گرفته جاده نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. بغض گلویش را گرفته بود. داشت نم نم اشک میریخت.
- خدایا، آخه این چه ماجرایی بود؟ مثلاً ما آمده بودیم ادای دین بکنیم و احکام دین شمارا بگیم، باشه، من دیگر بر میگردم قم و تا آخر عمرم تبلیغ نمیآیم ... باشه، حالا میبینی!
گریه. گریه. گریه اگر نبود شیخ آرام نمیگرفت. اتوبوس که از راه رسید، جلوی شیخ از حرکت ایستاد:
- تهران میروی بیا بالا حاج آقا!
شیخ از پلههای اتوبوس بالا رفت. شاگرد راننده او را به صندلی خالی که در عقب اتوبوس دیده میشد، راهنمایی کرد.
- بفرمایید آنجا صندلی خالی داریم!
شیخ نگاه سنگین مسافران را روی خود حس کرد. انگار همه از ماجرای او خبر داشتند. تا نشست، اتوبوس دوباره راه افتاد. شیخ از پشت شیشههای شفاف ماشین دشت و طبیعت را نگاه میکرد و به احوال خودش تأسف میخورد. هیچ وقت روزگار بر او سخت نگرفته بود. اتوبوس سینه دشت را میدرید و جلو میرفت؛ امّا خیلی راه نرفته بود که ناگهان حرکتش کند شد. صدای وحشتزده راننده به گوش میرسید!
- اینها دیگر کی هستند خدایا!
مسافرها از جای خود بلند شدند و جلو را نگاه کردند. شیخ نیز گردن کشید و نگاه کرد.
- خدا بخیر بگذراند!
شش نفر چماق بهدست راه را بر اتوبوس بسته بودند. شاگرد تا در را باز کرد فوری دو نفرشان بالا آمد و یکی رو به راننده پرسید:
- شما تو ماشینتان شیخ ندارید؟
دل شیخ آن ته لرزید.
- خدایا چکار دارند با من؟ بگو دست از سرم بردارند!
راننده دستپاچه انتهای اتوبوس را نشان داد:
- بفرمایید آن هم شیخ!
بعد نفس راحتی کشید و نگاه کرد.
مردهای چماق به دست تند رفتند سراغ شیخ.
- یا الله، حاج آقا بفرمایید پایین کارتان داریم!
رنگ از چهرهی شیخ پرید.
- چه کارم دارید، من نمیام پایین، من مسافرم باید بروم قم!
- نه حاجآقا باید با ما بیایید!
شیخ را که با زور از ماشین پیاده کردند، در اتوبوس را محکم کوبیدند و گفتند: «ممنون، شما بروید!»
راننده گاز داد و اتوبوس دیوانهوار در جاده به راه افتاد.
- تو را خدا حاج آقا!
- نه آقا، قسمم ندین لطفاً، من مسافرم، کار دارم باید برم قم!
- پس روستای ما چه میشود حاجآقا؟ تو را خدا قبول کنید تشریف بیاورید!
جوانها یکی پس از دیگری از وضعیت روستای خودشان تعریف میکردند و اصرار میکردند که شیخ قبول کند وجهت تبلیغ به روستای آنها برود:
- حاج آقا! به خدا الان ما هشت روزه چشم انتظار آخوندمان هستیم که بیاید نیومده است فردا تاسوعاست، شما تشریف میبرید قم چکار بکنید؟ این دو روز را هم بیایید مهمان ما باشید! تو را خدا، تو را به امام حسین (علیه السلام)!
- قسم دادن جوانها پایانی نداشت. شیخ وقتی مقاومت خودش را بیهوده دید، لحظهای متوجه خدا شد. هنوز دلش شاکی بود. وقتی دقیق فکر کرد، دید خدا حرفهای او را شنیده است و نمیخواهد او را رها کند. دلش آرام گرفت. توکل برخدایی گفت و با جوانها به طرف روستا راه افتاد.