۱۷ دی ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۷
روایت عاشقانه‌های یک مادر که با شناخت فاطمه(س) همراه بود‌

حال‌وهوای فاطمی در پنج‌شنبهٔ پاییزی

حال‌وهوای فاطمی در پنج‌شنبهٔ پاییزی
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که در مورد یک پدیدهٔ غیرملموس در دنیایی از اوهام به سر ببرید. مثل یک بیابان خاکستری بدون هیچ نشانه‌ای که نمی‌دانی پایان خوبی دارد یا عاقبت ترسناکی انتظارت را می‌کشد. بعضی پدیده‌ها برای ما اینگونه‌اند تا زمانی‌که با واقعیت روبه‌رو شویم، هرچند عین حقیقت باشد. نازلی مروت
کد خبر: ۳۰۷۹

مرگ برای من یکی از این پدیده‌های غیرملموس، بی‌هویت، بی‌رنگ و خاکستری بود. هیچ تصویری از آن نداشتم. گرچه در کودکی هجران آقابزرگ و دایی را تجربه کرده بودم اما خاطرهٔ آن اتفاق در سرزمین دنیای کودکی من دفن شد. پس از آن دیگر تصویری روشن از پدیدهٔ مرگ نداشتم. می‌شود گفت نسبت به آن بی‌تفاوتی عجیبی داشتم، برایم گنگ، نامفهوم و یک رویداد طبیعی زندگی بود، بدون هیچ درسی! حتی وقتی آقاجان و مادرجان را از دست دادم... من نام آن را زندگی بی‌هدف و زیست بی‌رنگ می‌گذارم زیرا پذیرش و باور پدیدهٔ مرگ رنگ و لعاب زندگی است. استادم مرحوم حاج‌آقای عزیزی، روحانی روشن‌ضمیری که زندگی او با آموزه‌های وحی گره خورده بود، نخستین‌بار معنای مرگ را در ذهن من روشن کرد: «کل نفس ذائقة الموت؛ مرگ حقیقت مسلم است، وعدهٔ خدا برای همهٔ ما، راه فراری از آن نداریم. پس از مرگ تمام نمی‌شویم، بلکه پلی است برای ابدیت.» تفسیر استادم از مرگ مرا یاد قطعه‌شعر سهراب سپهری می‌انداخت: «نترسیم از مرگ / مرگ پایان کبوتر نیست...» آقای عزیزی دنیای خاکستری و نامفهوم آن‌دنیایی‌شدن را برای من رنگی کرد. شاید برای خیلی از ما که پای درس او می‌نشستیم تا او در تفسیر کلام خدا از معاد بگوید. درس‌هایی که بعدها کمک بزرگی به من برای پذیرش واقعیت‌ها و اتفاقات مهم زندگی کرد.

 

قصهٔ یلدای ناتمام مادر

سال ۹۶ برای من سالی سرشار از درس بود. چندماهی بود که با بیماری دست به گریبان بودم. دانشجوی شهرستانی پایتخت‌نشینی که جز چند دوست که هریک گرفتار شلوغی شهر بودند، کسی را نداشتم و البته خدای بالانشینی که در سخت‌ترین شرایط دستم را گرفت.  حدود سه‌ماه پس از عمل جراحی، میهمان مادرم بودم. آن‌روزها همزمان شده بود با دوره‌های ۲۱روزهٔ شیمی‌درمانی او. می‌دانستم دردهای بعد از شیمی‌درمانی را صبورانه تحمل می‌کند، اما او پرستار و مرهم بی‌قراری و دردهای شب و روزم شده بود. عشق مادرانه دارویی بود که در هیچ بیمارستان و درمانگاهی نمی‌شد یافت. آن‌روزها گذشت و بعد از پایان دوران نقاهت به تهران بازگشتم و این یعنی سلام به زندگی، درس و خبر.

نزدیک دوماه بود که به زندگی عادی برگشته بودم، کلاس‌های دانشگاه، دفتر روزنامه، آفیش‌های خبری و نشست‌های دوستانه برقرار بود. طبق عادت و برنامهٔ زندگی روزی چندنوبت با مادر، تلفنی صحبت می‌کردم، اما دیگر مثل قبل حوصلهٔ شنیدن گزارش‌های روزانهٔ مرا نداشت، مکالمات نیم‌ساعته ما به کمتر از یک‌دقیقه رسیده بود. نگران شده بودم که مبادا خطایی از من سرزده باشد، دست به دامن خواهرم شدم. زهره گفت: «مامان حال خوبی نداره. بعد از دورهٔ آخر شیمی‌درمانی مدام سردرد داره. به من گفته که نمی‌تونم با دخترم حرف بزنم.» زهره از تب‌های مکرر مادر و بستری‌شدن او در بیمارستان گفت و من بی‌قرار... بی‌خبر از خانواده عازم مشهد شدم. هواپیما که به زمین نشست، مستقیم عازم بیمارستان شدم. بعد از مدت‌ها دیدار با اشک شوق را تجربه کردم. نمی‌دانم اشک شوق با چه غمی همراه بود. صورت پف‌کردهٔ مادر، دست‌های لاغر، گونه‌های سرخ و تب‌دار و لب‌های لرزانش دنیای مرا سیاه و تاریک کرد. مادر عصر همان‌روز از بیمارستان مرخص شد. انگار می‌خواست خودش را به آخرین شب چله و دروهمی فرزندانش برساند. دیدن حال‌وروز مادر و نگرانی چشم‌های آقاجان، روزشمار تقویم را از من گرفته بود. من بی‌آنکه به صفحهٔ تقویم نگاه کنم. یک‌روز قبل از شب یلدا و روز تولدم به خانه رسیده بودم. اما او فراموش نکرده بود. مادرم می‌گفت: «مادر عاشق است و فرزند فارغ! مادر همهٔ فرزندانش رو دوست داره. همه رو به یک‌اندازه. دختر و پسر نداره. وقتی یکی بیماره مادر برای اون تب می‌کنه، فرزندی که در غربته، برای اون جان میده‌ و در آخر مادر برای همهٔ بچه‌هاش می‌میره.» تعریف او از مادری مثل افسانهٔ سیمرغ بود.

می‌گویند باید مادر باشی تا مفهوم عشق مادری را درک کنی اما من بی‌آنکه مادر شده باشم، عاشقانه‌های مامان را می‌فهمیدم. این را وقتی متوجه شدم که او با دست‌های تکیده و لرزانش انار را دانه می‌کرد درحالی‌که هنوز اثر چسب‌های آنژیوکت روی دست چپ او بود، بچه‌ها را به‌خط کرده بود و سفارش آجیل و کیک می‌داد تا مبادا یلدای خانه بی‌رونق باشد.

غروب زودهنگام شب یلدا که رسید، هرکس ظرفی در دست داشت و روی میز می‌گذاشت تا سفرهٔ چلهٔ مادر چیده شود؛ کیک، هندوانه، انار، آجیل و... هنوز جای خالی روی میز بود که دوباره گونه‌های مادر سرخ شد، دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم، تب داشت. گفت: «امشب بیمارستان نمی‌رم. تولد دخترمه. امسال که پیش ماست بذارید دورهم باشیم.» رو کرد به بابا و با لبخند گفت: «البته سالگرد ازدواج ما هم هست. چندسال شد آقا؟»  گل از گل پدر و مادرم شکفته بود. دلم نمی‌خواست، بزم و عیش آن‌ها را خراب کنم اما تب مامان بالا بود و باید اورژانس خبر می‌کردم و کردم... یلدای ناتمام مادر، قصهٔ عاشقانهٔ مادرم بود. او این عشق را با معرفت همراه کرده بود. معرفتی که در کلمات و جملات مادرانهٔ او عاشقانه جاری بود.

 

نامی که بسیار تکرار می‌شد

آن‌شب را بالای سرش نشستم تا تب مامان را پایین بیاورند. نمی‌خواستم فرصت همراهی با او را از دست بدهم. پرستار می‌گفت کس دیگری نبود که شما عصابه‌دست اینجایی؟ اما او بی‌تقصیر بود، فراق زیاد دیده بود و از التهاب قلب دختری که همهٔ دنیای او دستان پُرمهر مادر است، بی‌خبر.  

بین خواب و بیداری‌های گاه‌وبی‌گاه، مادر، سفارش‌هایی داشت: «مادرجان! تو دختر بزرگ منی. حواست به بقیه باشه...» دوباره خوابش می‌بُرد. خواب که نه، بین خواب و بیداری، مثل برزخی که بین دنیا و قیامت است. عالم عجیبی است. بارها تجربه کرده‌ام. می‌شنوی و نمی‌شنوی، می‌بینی و نمی‌بینی... آن‌شب مادر بارها به این برزخ دنیایی رفت و برگشت تا حرف‌هایش را بزند. یادم نمی‌آید، بیداری چندم بود که دستم را گرفت. دست‌هایش گرم بود از مهر مادری و داغ بود از تب بیماری. نگاهش بی‌فروغ شده بود. حرف‌هایش بوی وصیت می‌داد: «مرگ حقه اما نه برای همسایه، برای خودم. من هم مثل بقیهٔ آدم‌هایی که آمدن و رفتن. بی‌صبری نکنی مادر! می‌دونم سخته، مبادا چیزی بگی که بوی کفر بده، منو به دست نامحرم ندین. وقتی تو سرازیریِ قبر گذاشتن، حضرت زهرا رو صدا بزنین...» در همهٔ صحبت‌ها و وصیت‌های شفاهی مادر، نام حضرت زهرا(س) بسیار تکرار شد. رازی بود بین تکرار این نام و آن‌شب که بر من چون هزارشب گذشت. صبح، مادر از اورژانس مرخص شد. از بیمارستان که برگشتیم میز یلدا دست‌نخورده بود. همان‌که قرار بود برای تولد من و سالگرد ازدواج پدر و مادرم دورش بنشینیم. اما گذشت...

آن‌هفته من امتحان داشتم و باید برمی‌گشتم. حال مادرم را بهتر یافتم و با اولین پرواز همان‌روز به تهران بازگشتم. هرروز جویای حالش بودم. خبر از تب و بیماری مادر به من نمی‌دادند. گویا خواست خودش بود. اما دلم بی‌تاب بود. مثل آدمی که گمشده‌ای دارد. دلم می‌خواست برگردم. شب چهارشنبه با همان سرگشتگی به خواب رفتم، در عالم رؤیا خود را در بیابان برهوت خاکستری‌رنگی دیدم که جز من کسی نبود و صدایی که مرا به سمت دو پیکر برزمین‌افتاده راهنمایی می‌کرد.‌ صورت پیکر اول از مادرم بود و دومی دوست و همکارم مریم زنگنه. با وحشت از خواب پریدم. مثل بید می‌لرزیدم. ترس مثل خوره به جانم افتاده بود. شروع کردم به ذکرگفتن، خواندن آیة‌الکرسی و نذرکردن.

ترسیده بودم از اتفاقی که ممکن بود هر لحظه رخ بدهد. خواب بر چشمانم حرام شده بود. صدای تلفن مرا از جا کند، خواهرم بود. صدایش می‌لرزید گفت: مامان حالش خوب نیس. بهتره بیایی...  چهارساعت بعد، ورودی اتاق ایزولهٔ بیمارستان رضوی منتظر بودم تا آخرین‌دیدار با مادری که روحش میان آسمان و زمین منتظر عروج بود، نصیبم شود و نشد. مادر رفت و من ماندم با قلبی که تا ابد در غم او عزادار است. میان بی‌تابی یاد آخرین وصیت او افتادم، مراقب پدرت باش، قرآن بخوانید، به پدرت بگو مرا به مادرش فاطمه بسپارد... این علاقه به فاطمهٔ زهرا(س) در آخرین ساعات عمر او به دیگر خواهرم گفته شده بود. همان حرف‌ها و وصیت‌ها... او در ایام فاطمیهٔ دوم وقتی شهر برای حضرت زهرا(س) سیاهپوش شده بود، به آغوش خدا سپرده شد.

 

روضهٔ فاطمیه و قصهٔ خانوادهٔ بی‌بی 

علاقهٔ مادرم به حضرت زهرا(س) را می‌شد در روضه‌های فاطمیهٔ او دید. پنج‌روز از فاطمیهٔ دوم را روضه می‌گرفت، مثل روضه‌‌های دههٔ اول محرم و دههٔ آخر صفر. خانه را سیاهپوش می‌کرد و عصرها منتظر می‌ماند تا همسایه‌ها و فامیل بیایند. زن‌ها حدیث کسا می‌خواندند تا روضه‌خوان برسد و ذکر مصیبت فاطمه بگوید. البته روضه‌های فاطمیه مثل محرم و صفر پرجمعیت نبود. شاید به‌خاطر اینکه از آش معروف مامان خبری نبود! هزینه سفره‌داری آخر روضه هرسال به خانواده‌ای نیازمند می‌رسید.

آن‌سال من خواستم تا هزینهٔ سفرهٔ روضهٔ مادر را بدهم و مجلس رونقی بگیرد. روز چهارم روضه، یکی از دوستان مامان از قصهٔ پرغصهٔ خانوادهٔ ۵نفرهٔ بی‌بی گفت. پیرزنی که با دختر و سه نوه‌اش در یک اتاق زندگی می‌کردند، شغل ثابتی نداشتند و گاه با پاک‌کردن سبزی و یا خدمات دیگر روزگار سپری می‌کردند. خانم حسینی می‌گفت بی‌بی و دختر و نوه‌هایش همگی سیده هستند و چون صدقه قبول نمی‌کنند، کمک‌کردن به آن‌ها خیلی سخت شده است. گویا خدا می‌خواست، قصهٔ دختران فاطمه در روضهٔ او مطرح شود. مادرم می‌گفت این‌ها نشانه است که امسال هم هزینهٔ سفرهٔ خانوم را در جای مناسب خرج کنیم. از من خواست هرچه برای پخت قیمه خریده بودم را به آن خانواده بدهم، پذیرفتم و همراه خانم حسینی به منزل بی‌بی رفتیم. سرصحبت بی‌بی‌اعظم که باز شد تازه متوجه شدیم، دختر بی‌بی سرطان دارد، یکی از دخترانش تومور مغزی و دو دختر دیگر بیماری قلبی. پکر شده بودم؛ با یک کیسهٔ برنج و چندکیلو گوشت، گره از زندگی آن‌ها باز نمی‌شد. دنبال راه چاره بودم. مشکل خانوادهٔ بی‌بی را با عباسعلی سپاهی یونسی، همکارم که ید طولایی در امور خیر و امدادرسانی به محرومین دارد، در میان گذاشتم، گزارش زندگی آن‌ها با اسناد پزشکی در روزنامه منتشر شد. تلفن‌های روزنامه در تصرف خانوادهٔ بی‌بی بود. کمک‌های پیاپی مردمی سرازیر شده بود، برکت آن فاطمیه، توصیهٔ مادرانه و همت آقای سپاهی خرید خانه برای خانوادهٔ بی‌بی بود.

 

هدیهٔ همنشینی با مادرِ کتاب‌خوان

گفته بودم که عاشقانه‌های مادرم همراه با معرفت بود. او با آنکه تحصیلات آکادمیک نداشت اما زن باسوادی بود. بسیار می‌خواند و کتابخانه پُروپیمانی داشت. زندگانی صدیقهٔ کبری حضرت فاطمهٔ زهرا(س) ازجمله کتاب‌هایی بود که در مجموعهٔ آثار شهید دستغیب میان کتاب‌های مادرم خودنمایی می‌کرد. بعدها در مسیر حرم کتاب‌فروشی دفتر تبلیغات را کشف کرده بود و همراه کتاب ادعیه، فرهنگ سخنان حضرت فاطمه(س) (محمد دشتی) را به کتابخانه‌اش اضافه کرده بود. مادر تنها خوانندهٔ کتاب‌ها نبود، می‌خواند و از محتوای آن برای من می‌گفت.

روزهای پنج‌شنبه که روز تعطیلی کار من بود، قرار گشت‌و‌گذار داشتیم. گاهی طرقبه و شاندیز را زیر پا می‌گذاشتیم و گاهی پارکی را برای چندساعت گپ‌وگفت مادر دختری انتخاب می‌کردیم. مامان در هر گشت‌و‌گذار هفته‌ای، علاوه‌بر خلاصهٔ مفاتیحی که همراه داشت، کتابی را هم همراه خود می‌آورد.

یکی از کتاب‌هایی که فرصت خواندن آن توسط مادرم به من داده شد، کتاب «زن در آیینهٔ جلال و جمال الهی» نوشتهٔ آیت‌الله جوادی آملی بود. من هیچ‌وقت از سخنرانیهای آیت‌الله دوست‌داشتنی و خوش‌لحن چیزی متوجه نمی‌شدم! متعجب بودم که مادر چطور آن کتاب را می‌خواند و از محتوای آن برای من می‌گوید. راستش را بخواهید می‌خواستم ببینیم مامان واقعاً متوجه نوشته‌های آقای جوادی می‌شود؟!‌ کنجکاو شدم و خواندن آن کتاب را شروع کردم؛ کتابی که علاوه‌بر آگاهی‌بخشی نسبت به هویت زن مسلمان از جایگاه او در عالم هستی می‌گفت. منصبی که زن مسلمان به‌واسطهٔ وجود حضرت زهرا(س) به‌عنوان رکن خلقت به‌دست آورده است را بیان می‌کرد، اینکه ارزش‌های انسانی تابع جنسیت نیست. زن‌ در ارزش‌های‌ انسانی مستقل‌ بوده و در مقام خلیفة‌اللهی با مرد یکسان است: «فاطمه(س) کلمةالله است... اگر فاطمهٔ زهرا(س) معروف‌ شده‌اند، نه‌ برای‌ آن‌ است‌ که‌ زن‌ تنها در حضرت‌ زهرا‌(س) خلاصه‌ شده‌ بلکه‌ به‌ این‌ دلیل‌ است‌ که‌ ایشان‌ دیگران‌ را تحت‌الشعاع‌ خود قرار داده‌ است.» در اندیشهٔ آیت‌الله، فاطمه(س) الگوی بشریت است و اینکه او را به الگوی زن مسلمان محدود کنیم اجحاف در حق زنان و مردان عالم است: «در اُسوه قراردادن آن بانو فرقی بین زن و مرد نیست؛ یعنی مردانِ سالک کوی وَلا موظفند به آن حضرت اقتدا نمایند چنان‏که زنان سالک کوی صفا مکلفند به حضرت امیرالمؤمنین(ع) تأسی نمایند.» آشنایی با این کتاب هدیهٔ همنشینی و همراهی با مادرم در یک پنج‌شنبهٔ پاییزی در پارک طرقبه بود.