به گزارش خیمه مگ،برگ دیگری از زندگینامه شهدای روحانی را ورق می زند.
محمد علي ملك شاهكويي در سال 1344 در روستای «قرن آباد» گرگان چشم بـه دنیـا گشود. دوران کودکی را در دامان مادری از تبار مهربانی ها و پدری مؤمن و زحمتکش سپری کرد.
قبل از انقلاب زمانی که در مقطع ابتدایی درس می خواند، اعلامیه های حضرت امام(ره) را پخش می کرد و در سال 1356 مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. بعد از آن به شاهرود رفته و در مدرسة علمیة «قلعه»، نزد «آیت الله اشرفی» مشغول تحصیل شد. وی در حوزه، دل خود را به درگاه صاحب و مولایش امام زمان(عج) گِره زد.
محمد علی در راهپیمایی های شهر شاهرود مجروح شد و پس از بهبودی در سال 1357 توسط مزدوران رژیم شاه دستگیر و راهی زندان شده و مدّت 28 روز در زندان بود تا انقلاب به پیروزی رسید.
وی آن گاه به قم مهاجرت نموده، در زیر باران کرامت کریمة اهل بیت (س)، در مدارس علمیة امام صادق (ع)، شهابیه و مدرسة آیت الله العظمی مرعشی نجفی، علوم دینی را فرا گرفت.
در شهریور 1359 با اصرار زیاد در حالی که 14 ساله بود به جبهه رفت و به عضویت گروه چریکی شهید چمران در آمد؛ در جبهه با شهید چمران آشنا شده و از او عاشقانه و عارفانه زیستن را آموخت؛ در منطقۀ مالکیه و دهلاویه به مدت شش ماه با دشمن جنگید و در سال 1360 در «فتح المبین» شرکت کرد.
شهید ملک شاهکویی بعد از سه ماه و شرکت در عملیّات «بیت المقدس» به قم برگشت. وی مجدداً در خرداد 1361 در تیپ محمّد رسول الله (ص) در عملیّات های رمضان، محرّم و والفجر مقدماتی شرکت کرد.
شهید محمد علی در عملیّات والفجر مقدماتی از ناحیة گردن با تیر مستقیم به درجه جانبازی نائل آمد. در شهریور 61 در منطقة شلمچه به مدت سه ماه حضور داشت و در سال 62 عازم جبهة خیبر شد که برای بار دوم از ناحیة کتف و سر مجروح گردید.
پس از چند ماه بهبودی در سال 1363 در لشگر 25 کربلا مسئولیت گروهان را بر عهده گرفت و در اردیبهشت 1364 عازم منطقة چنگوله شد و مسئولیت گروهان 2 از گردان حمزه(ع) را به عهده گرفت.
وی در والفجر 8 در منطقة فاو جانشین مسئول گردان و فرمانده گروهان بود که در آنجا نیز مجروح شد. پس از بهبودی در عملیّات کربلای 1 همراه با گروهان خود به مهران رفته و در مقابل دشمن بعثی ایستاد و برای چندمین بار مجروح گردید.
شهید در تاریخ 30/ 9/65 با چند تن از دوستان روحانی به شلمچه اعزام شد و در تاریخ 24/10/ 65 برای شناسایی مرحلة دوم عملیّات کربلای 5 به خطوط مقدم رفت؛ در شب شناسایی، ترکش خمپـاره ای او را بـه اوج آسمان ها برد و در جوار حق آرام گرفت. پیکر شهید بعد از تشییع در گلزار شهدای گرگان به خاک سپرده شد.
* مادر شهید
وی همیشه تبسّم بر لب داشت و در نگاه چشمانش پیام انقلاب موج می زد و زبانش، گویای سخن حق و در عرصه های مختلف، پیشگام و جلودار بود. در زمستان سال 57 که اوج اعتراضات مردم علیه رژیم شاه خائن بود، بنا شد که در یک شب به همراه جوانان حزب اللهی تظاهرات باشکوهی انجام شود و طلبه های مدرسه نیز پیش قدم شوند.
شهید همه طلبه ها را فرا خواند و قرار شد همة آن ها بعد از نماز مغرب و عشاء در خیابان «ایستگاه» حضور پیدا کنند.
بالأخره شب موعود فرا رسید و شهید ملک به همراه طلبه ها به سمت خیابان ایستگاه به راه افتادند. جمعیت زیادی در خیابان تجمع کرده بودند و در این هنگام شهید ملک پیش قدم شدند و شروع به شعار دادن نمودند و تا پشت سینما حرکت کردند. نیروهای امنیتی با مشاهدة شور و حماسة مردم، فرار را بر قرار ترجیح دادند و قسمتی از سینما هم تخریب شد.
شهید ملک از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و عشق و علاقة عجیبی به این شهید بزرگوار داشت. شهید چمران نیز به شهید ملک علاقة بسیاری داشت. روزی شهید چمران، خیلی خودمانی به شهید ملک گفته بود: «محّمد! مگر تو کار و زندگی نداری؟ تو که همیشه اینجا هستی، پس چگونه زندگی ات را میگذرانی؟. شهید ملک با آن تبسّم همیشگی می گوید: «من طلبه هستم» از آن روز به بعد شهید چمران به شهید ملک به دیدة احترام مینگریست.
* همرزم شهید
شهادت شهید ملک، بسیار جالب و روحانی بود. آن روز با همة روزهای دیگر فرق داشت. فرماندة دل های بچه ها ـ که همیشه تبسم بر لب داشت و با آنها شوخی می کرد ـ اینک حنا بسته و آمادة ضیافتی عاشقانه بود. بر لبانش ذکر خدا جاری بود. از نگاهش شکوه پرواز می بارید. به سراغ برادرش رفت، حلالیت طلبید و وداع کرد.
سفر، سفر شناسایی بود و همة بچه ها فهمیده بودند سردار به استقبال شهادت می رود. سه راهی شهادت، مقصد فرمانده و نیروهایش بود. به سه راه رسیدیم ولی شهید ملک اصلاً در حال و هوای خودش نبود. دائم ذکر می گفت و دعا می خواند. از سه راه شهادت بدون هیچ خطری رد شدیم؛ داخل خاک دشمن بودیم که سفیر مرگ، زوزه کشان در کنارمان فرود آمد.
خمپاره در کنار پای فرمانده بر زمین نشست. خروش خمپاره همه را پرت کرد و دود غلیظی همه جا را فرا گرفت. به سراغ شهید ملک رفتم، زخمی و مجروح در حال ذکر گفتن بود؛ سینه اش مالامال از خون بود. به او تنفس مصنوعی دادم. با هر ضربه ای خون از دهانش بیرون می ریخت؛ اشاره کرد: «مرا رو به قبله کن». اطاعت کردم ولی باز به ذهنم خطور کرد که هر طور شده او را به عقب برگردانم و جانش را نجات دهم. قامت بلندش را بر دوش گرفتم و به هر زحمتی بود از سه راه رد شدم. نالة یا زهرایش(ع) هنوز به گوش می رسید و من را به نجات جان سردار دلگرم می کرد. اواسط راه بودم که نجوایش قطع شد. ناامید، دیگر بهانه ای برای بازگشت نداشتم.
* دوست شهید
در سال 56 (در مصلای فعلی گرگان) که قبلاً چمن بود من و شهید ملک در دوران طلبگی در آن جا به حفظ دعای کمیل و ندبه مشغول بودیم؛ وی دعای کمیل را با صدای خوبی که داشت، می خواند و من لذت می بردم. در یکی از همین روزها نیروهای ژاندارمری به آن جا حمله کردند و بساط ما را به هم زدند. شهید ملک و چند نفر دیگر را به زندان برده و مدتی نگه داشتند.
* قسمتی از وصیت نامۀ شهید
مدیونند کسانی که در پی جنازه ام می دوند و بر سر و صورت می زنند و به این وصیتنامه ام گوش می دهند و خاموشند.
پدرجان! مادرجان! نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تو مادر، به اسم حسین (ع) در هم آمیخته نمی شد و به آیه آیه های وجودم نمی رسید، تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنمائی های تو پدر و نصیحت های تو مادر نمی بود، معلوم نبود که در کدام دسته و گروه های ملحد می بودم.
آخ، مادرجان و پدرجان! دستانتان را می بوسم و قول می دهم اگر در روز قیامت شافع بودم، شما را شفاعت کنم. باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال، وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر، مقاومت کنی. من تو را خیلی دوست داشتم و دارم؛ چون تازگی لباس روحانیت پوشیده بودم، لباسم را به عنوان یادگار نگه دارید.