ضمن تشکر از حضرتعالی بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. برای شروع گفتگو مختصری از نسب خانوادگی تان بگویید؟
تا آنجاییکه ما اطلاع داریم و به دست ما رسیده، قبل از مرحوم پدرم آقاسیدمهدی، پدرشان سیدجعفر دربندی و پدر ایشان مرحوم سیدابوتراب دربندی، پدر ایشان سیدمهدی که معمم بودند و قبل از ایشان هم سیدکاظم بودند که صباغی میکردند. ایشان در همین دربند رنگرزی داشتند. قبل از سیدکاظم دیگر ما اطلاعی نداریم. سالهای پیش هم خدمت آیتالله مرعشی در قم رفتیم. ایشان هم نتوانستند قبل از سید کاظم را شناسایی کنند. شخصی به نام آقای گلپایگانی در تهران حضور داشتند که نسبشناس بودند. ایشان گفتند نسل ما به امام سجاد(ع) از آن طریق نیز به امام حسین(ع) میرسد. در زمان آقاسیدکاظم، خانی در منطقهٔ سکونت آنها حضور داشته که با سیدکاظم دعوایش میشود. شجرهنامهٔ ما در اختیار خان قرار داشت، بعد از دعوا با سیدکاظم، شجرهنامه را به او نمیدهد. به همین دلیل ما از اجدادمان قبل از سیدکاظم اطلاعی نداریم. قبل از اینکه رضاخان بیاید و در دربند مستقر شود و کاخی بسازد این منطقه شامل شش محله بود، که به مجموعهٔ این شش محله «دربند» میگفتند. محوطهای که الان کاخ سعدآباد در آن واقع شده شامل تعداد زیادی خانه، مغازه و مسجد بود. متأسفانه پهلوی آن را خراب کرد و اهالی آنجا آواره و پراکنده شدند.
مرحوم پدربزرگم، سیدجعفر نقل میکرد: «یک روز فردی در منزل ما آمد. بگومگویی پیش آمد. فرد به من گفت: برو ناسید. من خیلی ناراحت شدم. همهاش در این فکر بودم که خداینکرده ما سید نباشیم. سفر مشهد پیش آمد. همراه با خانواده و دو تا از عمههایت عازم مشهد شدیم. چند روزی در راه بودیم. وقتی به مشهد رسیدیم تصمیم گرفتیم دو تا عمههایت که کوچک بودند را مکتبخانه بفرستیم. مادربزرگت مکتبخانهای را پیدا کرد و عمههایت را به آنجا برد. هنگامیکه خانممکتبی دو تا دختربچه را دیده بود نقل کرده بود: دیشب خواب دیدم، دو تا کبوتربچه از حرم امام رضا(ع) به خانهٔ ما آمده است. وقتی که این خواب را برای من نقل کردند دیگر یقین کردم سید هستیم.» البته قبل از سیدجعفر در زمان سیدابوتراب و سیدمهدی در دربند، سیادت ما معروف بود. سیدمهدی پدر سیدابوتراب اولین طلبهٔ خاندان ما بودند. وقتی ایشان عروسی میکنند همسرشان به ایشان میگوید: «شما درس طلبگی را ادامه دهید، من با نان خالی هم زندگی میکنم.» از اینجا به بعد درس طلبگی در خاندان ما شروع میشود و تا کنون هم ادامه دارد. فرزند سیدمهدی، یعنی سیدابوتراب هم طلبه بودند و در نجف اقامت داشتند و شاگرد مرحوم آخوند خراسانی بودند. ایشان مرجعیت هم داشتند اما زیاد اهل در معرض قرار گرفتن نبودند. به دلیل فرار از مرجعیت هم از نجف به تهران آمدند. وقتی هم به تهران آمدند همان درسهای خارج نجف را ادامه دادند. تابستانها هم که به دربند میرفتند درسشان را ادامه میدادند. علامه شعرانی که از اساتید حوزوی تهران بودند و آقایان جوادیآملی و حسنزاده آملی هم از شاگردان ایشان بودند و میگفتند: «ما شنیدیم که آقا سیدابوتراب در دربند درس خارج دارند. تعجب کردیم. ما سیدابوتراب را یک فرد عابد و زاهد میدانستیم و اصلاً از مرتبهٔ علمی ایشان آگاه نبودیم که در تدریس درس خارج باشند. یک روز تصمیم گرفتیم در جلسهٔ درس ایشان شرکت کنیم. وقتی درس ایشان را دیدیم بهخاطر اینکه از تدریسشان در تهران مستفیض نشدیم، ناراحت شدیم.»
مرحوم سیدابوتراب علاوهبر تدریس دروس تخصصی حوزوی همانند آیتالله شاهآبادی برای عوام هم سخنرانی میکردند. از تهران، بازاریها و مؤمنین به دربند میآمدند تا سیدابوتراب برایشان موعظه کند. ایشان این مرام را نداشت که تکبر کند و بگوید حالا که من درس خارج میدهم و مجتهد هستم برای افراد عادی صحبت نمیکنم!
آقا سیدابوتراب بعد از کدام بزرگوار قرار بود مرجع شوند؟ رساله هم داشتند؟
همانطور که گفتم، ایشان شاگرد مرحوم آخوند بودند. همدوره با مرحوم نائینی، آقا سیدابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاء عراقی صحبت از مرجعیت ایشان شده بود. از رسالهدادن هم پرهیز میکردند.
برایمان از حالوهوای دربند قبل از ساخت کاخ سعدآباد بگویید.
دربند شش محله داشت. به محله کاخ سعدآباد «شاهمحله» میگفتند. وسعت سعدآباد 400 هکتار است. دو تا مسجد هم در این محوطه وجود داشت. پیرمردهای تجریش نقل میکردند که سیدابوتراب، درس خارجش در یکی از این مساجد بود. ما بعد از مدتها توانستیم یکی از این مساجد که بهواسطهٔ ساخت کاخ خراب شده بود را احیا کنیم. این مسجد در حاشیهٔ محوطهٔ کاخ قرار دارد و نامش هم مسجد امیرالمؤمنین(ع) است. متأسفانه این ماجرا در تاریخ مغفول مانده و کسی هم زیاد به این موضوع نپرداخته است. در مجموعهای که شامل بر خاطرات سکنهٔ قدیمی دربند هست این مطلب آمده است. جمعیت زیادی در این محدوده زندگی میکردند. به زورخانههای مردم را خریده و یا تصرف کردند. وجهی که برای خرید خانهها داده بودند بسیار ناچیز بود. اهالی شاهمحلهٔ تجریش بعد از این اقدام پهلوی اول، پخش شدند و به شهرهای کرج، تهران و سایر نقاط مجاور کوچ کردند. جمعیت دربند بهقدری زیاد بود که افراد زیر چهل سال را به حسینیهٔ دربند راه نمیدادند. چون گنجایش حسینیه جوابگوی تمام جمعیت نبود و جوانان در مکان دیگری عزاداری میکردند.
اگر برایتان مقدور است از آقا سیدجعفر هم بگویید؟
مرحوم آقا سیدجعفر همراه با سیدابوتراب در نجف حضور داشتند و اتفاقاً ایشان متولد نجف بودند. ایشان از همان دوران جوانیشان حالت زهد و معنویت داشتند. ایشان میگفتند: «در زمانیکه ما جوان بودیم در نجف، طلاب عباهایی را تن میکردند که حاشیهٔ طلابافت داشت. من از همان دوران از این عباها خوشم نمیآمد.» زهد در سبک زندگی ایشان نمایان بود. لباس ایشان از کرباس بود. پارچهٔ کرباس داخلی بود و فاستونی از خارج میآمد، به همین دلیل از کرباس استفاده میکردند. بههیچوجه از لوازم خارجی استفاده نمیکردند. یک نوع پارچهٔ ساخت مشهد بود و خیلی هم ضخیم و نرم بود. سیدجعفر از این پارچه برای لباس زمستانی استفاده میکردند. گاهی اوقات برای ایشان از مکه قرآن میآوردند، ایشان متن انگلیسی داخل این قرآنها را قلم میگرفتند.
ایشان شاگرد کدام یک از علمای نجف بودند؟
از تحصیلات ایشان در نجف اطلاعی نداریم. اما اگر سؤال فقهی از ایشان میشد خیلی قاطعانه جواب میدادند و اگر کسی میگفت: فلان مرجع نظر دیگری دارد. ایشان جواب میدادند: «همین که من میگویم را گوش کنید!» این رفتار سیدجعفر بیانگر اجتهاد ایشان بود. از اساتید ایشان اطلاعی ندارم ولی بیشتر، ایشان در خدمت آقا سیدابوتراب بودند. خودش را وقف سیدابوتراب کرده بود.
با توجه به نکاتی که گفتید، مرحوم سیدجعفر اهل مبارزهٔ علنی هم بودند؟
آقا سیدجعفر با آیتالله کاشانی ارتباط نزدیکی داشتند، ولیکن در مورد مبارزه با استعمار میگفتند: «باباجان نمیگذارند.» عملاً روحیهٔ ضداستعماری داشتند ولی در تشکیلات سیاسی وارد نمیشدند. ایشان زیاد اهل سخنرانی نبودند، اما از لحاظ عملی افراد زیادی را تربیت کردند. فردی نزد ایشان آمده بود و اظهار نیاز کرده بود. آقا سیدجعفر مقداری به ایشان کمک کردند. اهالی محل به او میگویند: چرا به این فرد کمک کردید؟ او تریاکی بود. سیدجعفر سریعاً جواب میدهد: بگویید برگردد. فرد نزد سید برمیگردد. ایشان به فرد معتاد 5 تومن دیگر هم پول میدهد و میگوید: این پول را بگیر و فقط خرج زن و بچهات بکن؛ راضی نیستم برای امور دیگری خرج کنی... سیدجعفر معتقد بود که زن و بچه این فرد چه گناهی دارند؟ باید به آنها کمک بشود. بهخاطر معتادبودن فرد، پول را از او نگرفته بود بلکه کمک جداگانه هم به خانوادهاش کرده بود. اینگونه رفتارهای سیدجعفر کلاس تربیتی عملی بود. قدیمیها میگفتند بعد از مدتی فرد تحت تأثیر این عمل سیدجعفر ترک میکند و مرید ایشان میشود.
من در کودکی با سیدجعفر زیاد مأنوس بودم. یک روز به همراه ایشان در کوچه راه میرفتیم. فردی کراواتی از من آدرسی را پرسید. خیال کردم اگر سئوال این فرد را جواب بدهم و آقاجون متوجه شود از دست من ناراحت میشود. من سربالا جواب مرد کرواتی را دادم. سیدجعفر پشتش به ما بود. وقتی به ایشان رسیدم. به من گفت: «باباجان وقتی کسی از آدم سئوال میپرسد، باید بایستی و محترمانه جوابش را بدهی. فرقی ندارد که این فرد چه ظاهری دارد.» این سیرهٔ ایشان خودش یک کتاب و یک کلاس درس است. برخورد خوب با فرد فاسق میتواند زمینهساز جذب او به راه راست شود.
تمام رفتارهای پدربزرگم سیدجعفر در دوران کودکی برای من همیشه کلاس درس بود. یک روز از تهران ماشینهای شمیران را سوار شدیم. من و سیدجعفر عقب نشسته بودیم. نزدیکهای قلهک که رسیدیم ایشان به من گفت: «باباجون! من از اول مسیر تا اینجا 500تا صلوات فرستادم؛ تو چه کاری انجام دادی؟» سیدجعفر میخواست با این کارش به من بگوید که در همهحال باید از زمان استفاده کرد و عمر را به بطالت نگذراند. از این دست درسهای اخلاقی زیاد داشتند. ایشان اگر فردی از اهالی زرگنده برای حساب سال خدمتشان میرسید، میگفت شما حسابتان را با پیشنماز محلهٔ خودتان انجام دهید. مرحوم سیدجعفر به دلیل اینکه قند و شکر از خارج میآمد همراه با چایی، قند نمیخوردند. مردم هم این موضوع را فهمیده بودند. وقتی ایشان به روضه میرفتند همراه با چای برایشان عسل، خرما و یا کشمش میآوردند. یک روز من دیدم سیدجعفر دارد همراه با چای، قند میخورد. با تعجب به ایشان گفتم: قند میخورید؟! سیدجعفر گفت: دیدم این قند نخوردنم باعث شده که هرجا میروم همراه با چای برای من تشریفات میچینند. بههمینخاطر تصمیم گرفتم قند بخورم تا باعث تجملات نشوم.
در مراسمات و مواجهه با مستمعین چه سیرهای داشتند؟
قدیم، اهالی تکیهٔ بالای تجریش دسته راه میانداختند و سینهزنی میکردند. سینهزنان هنگامیکه دسته راه میافتاد لخت میشدند و با بدن برهنه سینه میزدند. در بعضی از روزها دستهٔ تکیهٔ بالا به دربند میآمد. عدهی زیادی منتقد این کار بودند و معتقد بودند که برهنهشدن در ملاءعام شایسته نیست و به آقا سیدجعفر میگفتند که جلوی این کار را بگیرند. یک روز که دسته به دربند آمد سیدجعفر با کمال احترام از دسته پذیرایی کرد. بعد از پذیرایی به متولیان دسته پول دادند و گفتند بروید پارچهٔ سیاه بگیرد و با این پارچهها پیراهن عزا برای امام حسین(ع) بدوزید و تن کنید. دیگر برهنه بیرون نیایید؛ شایسته نیست. به دلیل رفتار شایستهٔ سیدجعفر، عزاداران تجریش دیگر با پیراهن سیاه، دسته راه میانداختند.
ایشان ساکن تهران محلهٔ سیروس و کوچهٔ امامزاده یحیی بودند. اهالی تهران ایشان را با نام سیدجعفر دربندی میشناختند. معمولاً تابستانها به دربند میرفتند. عدهٔ زیادی از اهالی دربند و شمیرانات به ایشان در تهران مراجعه میکردند. ایشان اگر قبل از دیدار متوجه میشد پیغام میدادند که شما نمیخواهد اینهمه راه بیایید، من خود میآیم. یکسال ایشان، در ماه رمضان در مسجد اعظم تجریش نماز خواندند. چند شب که گذشت دیگر به مسجد نیامدند. بعدها از ایشان پرسیدند چرا شبهای بعدی نیامدید؟ گفته بود من شنیدیم مساجد دیگر با آمدن من به مسجد اعظم، خلوت شده است. بههمینخاطر صلاح دیدم دیگر حاضر نشوم.
ایشان اهل کار خیر و رسیدگی به مستمندان بود. پدر مرحوم آقای مصطفوی امامجماعت تکیهٔ نیاوران با پدربزرگ من در خیابان ری همسایه بودند. آقای مصطفوی میگفتند: من خودم شاهد بودم که سیدجعفر، عبا به سر میکشید و مخفیانه به خانههای مستمندان سر میزد و برای آنها آذوقه میبرد.
آقا سیدجعفر چه سالی فوت کردند؟
فکر کنم سال 1341 بود که دارفانی را وداع گفتند.
مرحوم پدرتان هم معمم بودند؟
بله پدرم هم روحانی بودند. در جوانی معمم شدند و در مدرسهٔ مطهری امروز درس میخواندند، اتفاقاً در همین مدرسه با آقای طالقانی همدرس بودند. این دو بزرگوار در مدرسهٔ محمودیه واقع در چهارراه سرچشمه تهران نیز درس میخواندند. آقا شیخ محمدعلی لواسانی از علمای بزرگ تهران یکی از اساتید پدرم بودند.
خاطرم هست کلاس سوم دبستان بودم که ابوی برای ادامهٔ تحصیل همراه با خانواده به قم رفتند. قم در آن زمان مثل امروز وسعت نداشت. کل شهر یک حرم بود و چند خیابانی که دور حرم قرار داشت. کوچهای که از حرم به رودخانه متصل میشد در داشت. شبها در کوچه را میبستند تا از ورود شغالها جلوگیری کنند. تا کلاس ششم ما قم بودیم. همان سال همراه پدر به تهران برگشتیم. مجدداً چند سال بعد خودم بهتنهایی برای تحصیل به قم رفتم.
پدرتان هم در حوزههای سیاسی و اجتماعی فعال بودند؟
پدرم قبل از انقلاب، انقلابی بود. آن زمان وضعیت دربند به دلیل نزدیکی به کاخ سعدآباد بسیاربد بود. هتل دربند در پایین دربند قرار داشت و پاتوقی برای فساد شده بود. کافههای سربند همه فاحشهخانه بود. اگر کسی وارد خیابان دربند میشد مقدمات فسق برای او مهیا بود. مرحوم ابوی برای مبارزه با این وضعیت به سخنرانی در مسجد و هیئت بسنده نمیکردند. زمان نخستوزیری مصدق بود. مرحوم پدرم برای اصلاح وضعیت کافهها ابتدا کافهدارها را دعوت کرده و آنها را نصیحت میکرد. بعضی از آنها نصیحت پدر را قبول میکردند و توبه میکردند و بعضیها هم مسیر خودشان را ادامه میدادند. متأسفانه بعضی از اهالی دربند که به این کافهها جنس میفروختند کارشکنی میکردند. مرحوم پدرم با این وجود مبارزهٔ خودش را با صدور اعلامیه علیه کافهها و مسببان بهوجودآمدن این وضع ادامه میداد.
یکی از شبهای تابستان ما دربند بودیم. حوالی ساعت یک بامداد بود که از بلندگوهای هتل دربند موسیقی پخش شد. خارجیها، زیاد به این هتل میآمدند. با کلانتری تماس گرفتم و گفتم: ساعت یک نیمهشب است. مردم خوابند. ما بلندگوهای مسجد را بهخاطر آسایش مردم ساعت هشت شب قطع میکنیم. این چه وضعی است؟ یک کاری انجام بدهید... فردی که تلفن کلانتری را جواب داده بود به ما گفت: «این برنامه برای بنیاد پهلوی است؛ ما کاری نمیتوانیم انجام دهیم، خودتان تماس بگیرید.» ما هم در اعتراض به این وضعیت نامهٔ تندی خطاب به بنیاد پهلوی نوشتیم و زیر نامه را هم امضا کردیم. بعد از یک ماه دیدیم هتل را خراب کردند. با خودمان گفتیم عجب نامهٔ مؤثری نوشتیم! در صورتیکه هتل را خراب کرده بودند تا مجدداً و ایندفعه مرتفعتر بسازند. این هتل خراب شد و ساخته هم نشد. این نامه را من در جوانی قبل از شروع نهضت نوشتم.
با توجه به اینکه گفتید، اعتراضات پدرتان همزمان با دوران مصدق بود، با فدائیان اسلام و شهید نواب هم همکاری داشتند؟
موضوع دربند بهخاطر وجود کافهها و کاخ شاه با سایر نقاط متفاوت بود. پدرم مسئلهٔ دربند را مستقل دنبال میکردند. اما ایشان میگفت که با شهید نوابصفوی دیدار داشتهاند و مرحوم نواب به ایشان گفته بود: «پسرعمو؛ ما پیروز میشویم!» مرحوم نواب از فعالیتهای تبلیغاتی پدرم اطلاع داشتند و بههمینخاطر این جمله را به پدرم گفته بودند. یکی از کارهای خوبی که پدرم بنا کرد، راهاندازی کاروان عزاداری از دربند و شمیران به سمت شاهعبدالعظیم(ع) بود. این کاروان روز یازدهم محرم به راه میافتاد. چندین دستگاه اتوبوس و ماشین و علامت از شمیران به سمت شاهعبدالعظیم به راه میافتاد. تقریباً حدود ظهر به شهرری میرسیدیم. بعد از راه افتادن دسته در بازار و زیارت و ناهار به سمت دربند برمیگشتیم. در مسیر برگشت به منظور بازدید به دههای اوین و درکه هم میرفتیم. وقتی که به خانه میرسیدیم، ساعت دوازده شب بود. قدیم هیئات سالی یک روز به هیئتهای دیگر میرفتند.
این رسم هنوز هم ادامه دارد؟
خیر. متأسفانه این رسم طی مرور زمان از بین رفت.
از مرحوم سیدجعفر دربندی کرامات زیادی نقل شده است، شما خاطرهای در این خصوص دارید؟
دستهٔ سینهزنی از تجریش به تکیهٔ دربند میآمد. تعداد غذایی که هیئت تهیه دیده بود به میزان مستمعین دربندی بود و به اندازهٔ سینهزنان مهمان، غذا نبود. وقتی دسته میآمد، مرحوم سیدجعفر میگفت: «دسته را شام نگه دارید.» متولیان جلسه به سیدجعفر میگفتند: غذا کم است! نمیتوانیم از همه پذیرایی کنیم... ایشان میگفتند شما دسته را شام نگهدارید و دیگر کاری نداشته باشید، فقط موقع کشیدن غذا، من را صدا کنید. قبل از اینکه شروع به کشیدن غذا کنند، سیدجعفر میآمد دعایی بر سر دیگ میخواند و بعد شروع به کشیدن غذا میکردند. وقتی که آخرین نفر هم غذا را میگرفت باز هم اندازهٔ یک دیگ غذا اضافه داشتیم. درحالیکه خیلی کمتر از جمعیت حاضر، تهیه دیده بودند. چندینبار این اتفاق تکرار شده بود. افرادی که این ماجرا را دیده بودند به نفَس سیدجعفر اعتقاد پیدا کرده بودند.
چه سالی مجدداً در دربند بهطور دائم مستقر شدید؟
سال 1355 که از قم برگشتیم، مستقیماً به شمیران آمدیم.
تکیهٔ دربند چه سالی تأسیس شد؟
تأسیس تکیهٔ دربند داستان مفصلی دارد. بنای اول تکیه یک طبقه بود. حسینیهاش هم بالا و رو به قبله بود. ساختمان قدیمی، خشتوگلی بود. در ایام محرم بالای پشتبام چادر میزدند و مراسم میگرفتند. طاقنماها هم هر کدام متعلق به یک طایفه بود. هر طایفه در طاقنمای خود بساط چایی برپا میکرد. بههمینخاطر فضای تکیه شبیه قهوهخانه شده بود. مرحوم پدر ما زحمت کشیدند این بساط را در یک آبدارخانه تجمیع کردند و طاقنماها هم باقی ماند. پدرم با زحمت زیادی این بساط را جمع کردند. طایفهها هم راضی به جمع کردن سماورشان نمیشدند. پدرم با هزار زحمت آنها را راضی کرد تا این کار را انجام دهند. این بنای جدید بیش از پنجاه سال قدمت دارد. وقتی جمعیت مخاطبان تکیه زیاد شد تصمیم گرفته شد تا یک طبقهٔ دیگر به تکیه اضافه کنند. خاطرم هست مرحوم پدربزرگم در مراحل ساخت بنای جدید تکیه، خیلی زحمت کشیدند. گاهی اوقات پابهپای بنّاها گِل لگد میکرد. قدیمیهای دربند نقل میکنند که بنای قدیمی را هم مرحوم آقا سیدابوتراب تأسیس کردهاند.
حال و هوای مراسمهای تکیهٔ دربند قبلازانقلاب چگونه بود؟
دههٔ اول محرم واعظ دعوت میکردند و مداحی هم داشتیم. مرحوم آقا سیداحمد، آقای کریمی و شیخ محمد رستمآبادی مداحی میکردند. نقل میکردند: وقتی که شیخ محمد در دربند مداحی میکرد در تجریش هم صدای او را بدونبلندگو میشنیدند. آن زمان آنقدر ساختمان بلند حدفاصل دربند و تجریش وجود نداشت. تمام زمینها بهصورت باغ و یا یکطبقه بود. آقای رستمآبادی حدود سه ساعت مداحی میکرد و مردم هم سینهزنی میکردند. تمامی اشعاری که میخواند متعلق به خودش بود. بعد از مراسم سخنرانی و سوگواری دسته به سمت امامزاده قاسم(ع) یا پسقلعه و یا جاهای دیگر راه میافتاد. ده، دوازده روز اول محرم معمولاً در دیدوبازدید هیئتها و تکایا از یکدیگر میگذشت. روز عاشورا دسته راه میافتاد به سمت سربند و تا مزار میرفتند. عدهای برای تماشا و تفریح میآمدند و دسته را نگاه میکردند. ما تصمیم گرفتیم از این موقعیت استفاده کنیم و یک حرکت جدیدی داشته باشیم. دستهٔ جدیدی راه انداختیم. این دسته هیچ پرچمی نداشت. اشعار عاشورایی و انقلابی را آماده کرده بودیم. شخصی بود به نام آقای شیرازی که قد بلندی داشت و ما این اشعار را به او دادیم و گفتیم: این اشعار را بخوان تا جماعت تکرار کنند. از تکیه که بیرون میآمدیم بهتدریج بر تعداد جمعیت افزوده میشد. به سر مزار که میرسیدیم جمعیت عظیمی حاضر بودند. اشعاری که ما میخواندیم برای تماشاچیان و رهگذران جالب بود. با توجه به پُرباربودن شعارها، افرادی که کراواتی بودند و در دستهٔ عزاداری شرکت نمیکردند در دستهٔ جدید حاضر میشدند. برای ساماندادن عزاداری و بهروزبودن اشعار، خیلی زحمت کشیدیم. روزی که اتفاقات فیضیه افتاد، از دربند دسته به سمت پایین راه افتاد. شعار ما در آن روز این بود: «قم گشته کربلا، فیضیه قتلگاه، شد موسم یاری مولانا الخمینی...»
با توجه به اینکه تکیهٔ دربند و مسجد دربند در نزدیکی کاخ شاه قرار داشت در برگزاری مراسمهای مذهبی مشکلی نداشتید؟
در زمان طاغوت به دلیل اینکه محل فعالیت و مسجد ما در نزدیکی کاخ شاه بود عوامل رژیم زیاد به سراغ من میآمدند. اگر به تکیهٔ دربند تشریف برده باشید حتماً سردر ورودی نظرتان را جلب کرده است. این سردر در زمان پهلوی ساخته شده است. یکی از این عبارتهای سردر «مَن رَأى سُلطاناً جائِراً، مُستَحِلّاً لِحُرَم اللَّهِ، ناكِثاً لِعَهدِ اللَّهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسولِ اللَّهِ، يَعمَلُ في عِبادِ اللَّهِ بِالإِثمِ وَالعُدوانِ، فَلَم يُغَيِّر عَلَيهِ بِفِعلٍ ولا قَولٍ، كانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ أن يُدخِلَهُ مُدخَلَهُ» است. فضای تکیهٔ دربند در ایام محرم و ماه رمضان خیلی رعبآلود بود. همواره افرادی از ساواک و دربار در جلسه حضور داشتند. منابری هم که من میرفتم معمولاً تند بود. بعضی از پیرمردها به من میگفتند: از ساواک آمدهاند، شاه را دعا کن! من اعتنایی به این حرفها نمیکردم. با توجه به اینکه منبرهای تندی میرفتم گزکی دست ساواک نمیدادم. روزنامهدیواری درست کرده بودیم و عکس امام را هم چسبانده بودیم. این روزنامه را داخل تابلو شیشهای جلوی در مسجد نصب کردیم. مأموران ساواک آمده بودند با اسلحه شیشهها را شکانده بودند و روزنامه را برده بودند. شخصی به نام افشار، عضو ساواک بود و به دلیل همسایگی با تکیه با ما همکاری میکرد. معمولاً قبل از اینکه بخواهند من را بگیرند او اطلاع میداد و من چند روزی مخفی میشدم. گزارشات ساواک را هم او مینوشت و بهگونهای مینوشت که ساواک حساس نشود. بعد از انقلاب هم او را گرفتند. ما رفتیم، گفتیم او با ما همکاری داشته، به همین خاطر آزادش کردند.
عاشورای سال 1357 هم دسته راه انداختید؟
در سال 1357 مرکزیت با مسجد اعظم تجریش بود. یادم هست بنده و مرحوم آقای ملکی مردم را سازماندهی میکردیم. شهید مصطفوی منبر میرفت. ایشان با بیان داستان ابراهیم و نمرود به رژیم طعنه میزد درصورتیکه باید بیپرواتر صحبت میکرد. وقتی منبر او تمام شد من رفتم بلندگو را گرفتم و شعار دادم، این شاه آمریکایی اعدام باید گردد. همراه با این شعار جمعیت از مسجد خارج شد و به سمت میدان آزادی راه افتاد. در خیابان شریعتی مقابل پادگان ارتش بهصورت علنی علیه رژیم شعار میدادیم. از تجریش تا میدان آزادی پیاده راه رفتیم. مرکزیت راهپیماییها در شمیران بود. در همین شمیران با شهیدان باهنر، بهشتی و مفتح جلسه میگذاشتیم و تصمیم میگرفتیم که چگونه تظاهرات کنیم.
برخورد کافهنشینان آنروز دربند با هیئآت چگونه بود؟
من خودم 15 سالَم بود که در دربند پر از فسق، معمم شدم. عدهای من را مسخره میکردند؛ عدهای هم ما را تحویل میگرفتند. تمسخرها ما را دلسرد نکرد و معتقد بودیم که باید قدرتمندتر راه را ادامه بدهیم. من از دوازده سالگی منبر میرفتم و هیچگاه تمسخر افراد لااوبالی باعث نشد دلسرد شوم. با دیدن برخوردهای توهینآمیز، انگیزه پیدا میکردیم تا برای با شکوه برگزارشدن جلسه، تبلیغات کنیم. تبلیغات را هم به موسسهٔ طرح و رنگ در تهران سفارش میدادیم. ایام فاطمیه بود و آن زمان کسی روضه نمیگرفت. ما تصمیم گرفتیم در ایام فاطمیه روضه بگیریم. برای روضهٔ فاطمیه پلاکارد زدیم. مأموران شهربانی اعلامیه را کندند. وقتی این کار را متوجه شدیم من رفتم تا با مأموران درگیر شوم. خیلی تند با آنها صحبت کردم و آنها هیچی به من نگفتند. شبها معمولاً در تکیه روضه میخواندیم و روزها هم که برنامه نداشتیم در کنار محلهٔ دربند روضه میگرفتیم. با همین روضهها ما توانستیم تعداد زیادی از جوانان را جذب کنیم. شبهای ماه رمضان تا دیروقت در مسجد و تکیه باز بود. من خودم هم تا دیروقت مینشستم تا بچهها با هم بازی کنند و بعد از بازیکردن جذب دستگاه امام حسین(ع) شوند. اگر در مسجد را میبستیم جوانها را باید در قهوهخانه پیدا میکردیم. من حتی زمانیکه قم بودم، تکیه و مسجد دربند را رها نکردم.
بافت مذهبی دربند در گذشته چگونه بود؟
بومیهای دربند اکثراً مؤمن بودند. فسقی که گفتم بیشتر توسط توریستهای خارجی و افراد سایر نقاط انجام میشد. اما متأسفانه کافهها تا حدی روی خانوادههای مذهبی هم اثر گذاشته بود بهگونهایکه دختران چندتا از مسجدیها، بیحجاب شده بودند.
برای افراد بهاصطلاح گمراه هم برنامهای داشتید؟
با آنها معاشرت میکردیم و همکلام میشدیم. عدهای حرف ما را قبول میکردند و عدهای هم همان مسیر اشتباه خود را تا زمان پیروزی انقلاب ادامه دادند.
امروز جوانان ما سئوالات و شبهاتی را در ذهن دارند؛ توصیهٔ شما به منبریها در مواجهه با این جوانان چیست؟
جوانان ما خوب هستند. اقبالشان هم به مسائل دینی خوب است. شما نگاهی به جلسات آقای محمود کریمی بیاندازید و ببینید، چقدر جوان پای منبر ایشان حاضر میشوند یا سایر جلسات شاخص که در تلویزیون نشان میدهد. از طرفی دشمن هم با توطئههایش معرکه بپا میکند. ما اگر کوتاه بیاییم، آنها غلبه میکنند. ما برای اینکه بتوانیم افرادی که در جلسات حاضر نمیشوند را جذب کنیم باید تغییراتی در شیوهٔ برگزاری مراسمها داشته باشیم. باید برای بهتر برگزارشدن جلسهٔ روضه، مداح و واعظ تربیت کنیم. نباید مداح بهگونهای بخواند که مثل قدیم بگوید: «صدات برسه کربلا» باید مردم خودجوش گریه کنند و پاسخ مداحی را بدهند. مداح و واعظ باید به مقتل مسلط باشد. باید جوانان را در هیئآت، تکریم و احترام کنیم.
در انتقال مفاهیم دینی باید از هنر استفاده کنیم. بهعنوان مثال از صداوسیما دعای کمیل به مدت یک ساعت پخش میشود. غالب جوانان ما حوصلهٔ یک ساعت کمیل خواندن را ندارند. باید دعا را در بخشهای کوتاه همراه جلوههای هنری پخش کنیم. از لحاظ روانشناسی ثابت شده است که مغز انسان بیشتر از ده دقیقه ظرفیت پذیرش مفاهیم را ندارد. من خودم جایی که منبر میروم نگاه میکنم به حال مستمعین، اگر ببینم مستمع خسته شده، سخنانم را جمع میکنم. در کشور مالزی سخنرانی داشتم. سالن نشست مملو از جمعیت بود. حدود دو ساعت سخنرانی کردم و یک نفر هم از جایش تکان نخورد. وقتی حرفم تمام شد و از بالای سن پایین آمدم، صدای جمعیت بلند شد و گفتند که ما سؤال داریم. مجدداً برگشتم برای پاسخگویی به سؤالات حضار، یک نفر هم سالن را ترک نکرده بود. آنجا میطلبید که من ساعتها صحبت کنم ولی بعضی مجالس هست که ده دقیقه منبر، نباید دوازده دقیقه بشود.
برای افتتاحیهٔ دانشگاه امام صادق از آقای فلسفی دعوت شده بود تا منبر بروند. زمان منبر ایشان ساعت 6 تا 7 بعدازظهر بود. برنامهها بههمخورده بود و ایشان ساعت ده دقیقه به هفت منبر رفتند. در ابتدا گفتند: زمان منبر من از ساعت 6 تا ۷ است. من سعی میکنم وقت را رعایت کنم. ایشان رأس ساعت هفت منبرش را تمام کرد. اینجا اگر آقای فلسفی 12 دقیقه صحبت میکرد جلسه کشش نداشت. بعضی جاها واعظ باید کوتاه صحبت کند. جای دیگر باید با شعر و قصهگویی منبر را اداره کند. منبر رفتن فقط حرفزدن نیست. خیلی نکات دارد. منبری باید مطابق زمان و با دانش روانشناسی سخنرانی کند. اگر این موارد رعایت شود مردم هم از منبر استقبال میکنند.
سالیان زیادی هست که شما توفیق خدمتگزاری حضرت امیر(ع) در بنیاد نهجالبلاغه را دارید، چطور شد تصمیم گرفتید این مجموعه را راهاندازی کنید؟
بنیاد نهجالبلاغه حاصل فکر بنده نیست. میتوانم بگویم این فکر را به من القاء کردند. دههٔ 50 که از قم برگشتیم، یک روز در اتاق نشسته بودم و دفتری در دست داشتم. یکمرتبه روی کاغذ نوشتم بنیاد نهجالبلاغه، بدون اینکه پیشزمینهٔ فکری و مشورتی داشته باشم. مؤسسهای که قبلاً در قم راه انداختیم با همفکری دوستان بود. اما در مورد بنیاد نهجالبلاغه هیچگونه مشورت و پیشزمینهٔ فکری نداشتم. تنهای تنها کلمهٔ بنیاد نهجالبلاغه را نوشتم. موضوعات دیگری هم بود که من دربارهٔ آن بخواهم کار کنم، نمیدانم چگونه شد که تصمیم گرفتم در مورد نهجالبلاغه فعالیت کنم.
ریشهٔ این کار را چند وقت پیش پیدا کردم. من در عمرم دو مرتبه خدمت علامه امینی رسیدم. تابستان بود. ما دربند بودیم. یکمرتبه دیدم در خانه را زدند، در را باز کردم و دیدم علامه امینی به همراه دو نفر دیگر پشت در ایستادهاند. ایشان از نجف آمده بودند. فصل تابستان بود. تصمیم گرفتند سری به ما بزنند. از ایشان پرسیدم آقا چطور شد که شما به فکر تألیف الغدیر افتادید؟ ایشان گفت: من سالها بود که در نجف مستقر بودم و تدریس میکردم ولیکن روحم اغنا نمیشد. یک روز به حرم حضرت علی رفتم و به آقا عرض کردم ما سالهای زیادی هست که خدمت شما هستیم، یک کاری به ما بدهید تا انجام بدهیم. از حرم که آمدم بیرون فکر تألیف الغدیر به ذهنم رسید.
وقتی این جملات را از علامه شنیدم اوایل طلبگیام بود. همانجا با خودم گفتم: چقدر خوب است که حضرت امیر یک کاری هم به ما بدهند تا انجام بدهیم. این نیت را کردیم و حضرت حدود ده سال بعد، بنیاد نهجالبلاغه را به ما واگذار کردند. هر مسئولیتی هم که پیشنهاد کردند، من بنیاد نهجالبلاغه را رها نکردم. در این مسیر افرادی زیادی ازجمله شهید مطهری، شهید بهشتی و... کمک کردند اما سنگبنای بنیاد را خودم یک نفره گذاشتم. شهید بهشتی علاوهبر کمک فکری، کمک مالی هم میکردند. تقریباً دو ماه قبل از شهادت ایشان به دفتر حزب جمهوری اسلامی رفتیم. ایشان در این دیدار به من یک چک به مبلغ ده هزار تومان دادند. ما وقتی رفتیم این چک را بگیریم گفتند موجودی ندارد. چک متعلق به فرد دیگری بود و از موجودی آن شهید بهشتی اطلاعی نداشت. تقریباً یک ماه قبل از شهادتشان شهید درخشان که در حزب به شهادت رسیده بود به دفتر ما آمد و گفت: آقای بهشتی کاغذهای جیبشان را به من دادهاند تا حسابهای ایشان را تسویه کنم. این چک هم متعلق به شما ست. مبلغ چک را با ما تسویه کردند.
ساختمان بنیاد ابتدا در منزل ما بود. بعدها خواستیم یک جایی را برای فعالیتهای بنیاد بگیریم. مکانی را در یکی از پاساژهای تازهساز شمیران در نظر گرفته بودیم. مبلغ هشتاد تومان از ما پول میخواستند. دایی حاجخانم ما این پول را تقبل کرد. ما آنجا را گرفتیم و بدون تابلو و تبلیغات شروع به کار کردیم. تابهامروز هرجا ما را دعوت به همکاری کردند ما قید کردیم که بنیاد را رها نمیکنیم. وقتی سپاه از من دعوت به همکاری کرد گفتم: هفتهای سه روز بیشتر نمیتوانم وقت بگذارم چون در بنیاد نهجالبلاغه کار دارم. مقاممعظمرهبری هم که از من خواستند به هند بروم به ایشان گفتم: مدت زمانی که من ایران نیستم آقای خزعلی را بگذارید تا بنیاد را اداره کنند.
چند سال از شروع به کار بنیاد میگذرد؟
این اتفاق حدود سال 53 افتاد.
کمی از برگزاری اولین کنگرهٔ گرامیداشت نهجالبلاغه بگویید...
اولین کنگرهٔ نهجالبلاغه را به طرز عجیبی در سال 60 برگزار کردیم. ما در دفتر بنیاد نشسته بودیم.آقای دکتر مهدی محقق آمد و گفت: سال بعد سال 1400 قمری است. هزار سال از تألیف نهجالبلاغه میگذرد. چند سال قبل آقای مطهری و آقای امامی در اصفهان تصمیم گرفته بودند تا سال بعد هزارهٔ نهجالبلاغه را بگیرند اما صرفنظر کردند. من وقتی این جمله را شنیدم، گفتم: ما این کنگره را میگیریم. افرادی که میخواستند قبل از ما کنگره را برگزار کنند از همهٔ لحاظ از ما قویتر بودند. من یک طلبهٔ ساده بودم با یک اتاقی که برای بنیاد گرفته بودیم، شروع به کار کردیم. مدرسهٔ مطهری را بهعنوان مکان کنگره در نظر گرفتیم. بعد رفتیم دنبال بودجه. آقای امامی گفت: من یک میلیون تومان پرداخت میکنم. شروع به تبلیغات کنگره کردیم. فضای کشور به دلیل حملهٔ بعث عراق به ایران و جنایتهای منافقین ناامن بود. با خود گفتیم که کنگره بدون پیام امام نمیشود. از حضرت امام خواستیم برای کنگره پیام بدهند. امام بدون کمترین معطلی گفتند: من برای این کنگره پیام میدهم. امام پیام را دادند و حاج احمدآقا پیام ایشان را قرائت کردند. بعد از این کنگره 16 کنگرهٔ دیگر برگزار کردیم. ما قبل از کنگره پول نداشتیم بعد از کنگره هم به کسی بدهکار نبودیم.
آخرین کنگره را چه سالی برگزار کردید؟
آخرین کنگره را حدود ده سال پیش در حسینیهٔ ارشاد برگزار کردیم که هزینهاش حدود 100 میلیون تومان شد. همانجا گفتیم که ما دیگر پول برای برگزاری کنگره نداریم و دیگر هم بنایی برای برگزاری کنگره نداریم. هیچ نهاد فرهنگی هم از ما حمایت نکرده است.
نزدیک به پنجاه سال است که برای امیرالمؤمنین(ع) کار میکنید. در ازای این پنجاه سال خادمی چه خواستهای از ایشان داشتهاید؟
هیچ خواستهای از ایشان ندارم. همین که گذاشتند ما در این مسیر حرکت کنیم، از ایشان ممنون هستیم و امیدواریم از ما قبول کرده باشند. چندسال پیش آمار گرفتیم؛ در دنیا بیش از صد مرکز برای نهجالبلاغه فعالیت میکنند. ارشاد هم آمار داد در ایران بیش از هزار کلاس نهجالبلاغه برگزار میشود. خود ما با دست خالی تقریباً دویست کتاب با موضوع نهجالبلاغه و زندگانی حضرت امیر چاپ کردیم. بعضی از این کتب به چاپ بیستم هم رسیده است. الان هم شروع به تدوین دایرةالمعارف نهجالبلاغه کردهایم. برآورد ما حدود دو میلیارد تومان بود. یک فردی آمد گفت من برای این کار ماهیانه 40 میلیون تومان پرداخت میکنم. چند ماهی پرداخت کرد و امسال هم پولی نداده است. ما همچنان به کارمان ادامه میدهیم. بدون اینکه ردیفبودجهای داشته باشیم و از جایی پول بگیریم. از خیلی جاها پول برای ما رسید که فکرش را نمیکردیم. تمام کمکها مردمی بوده و هست.
اگر نکتهای باقی مانده، بیان فرمایید؟
تابهحال جایی لنگ نماندیم و خودشان هوای ما را داشتهاند. ما هم تا جایی که جان داشته باشیم و نفس داشته باشیم برای نهجالبلاغه کار میکنیم. یک پژوهشی در قم در حال انجام است. احادیث و جملات حضرت امیر را از هشتصد منبع جمعآوری کردیم. هفتاد هزار حدیث و خطبه را بررسی کردیم. بعد از تفکیک، ده هزار جمله و خطبه را در سی مجلد چاپ کردیم. اگر این پروژه قرار بود بهصورت دولتی انجام شود بیش از بیست میلیارد هزینه داشت. از پارسال هم نامهنگاریها را شروع کردیم تا روز نهجالبلاغه را در تقویم ثبت کنیم. اما متأسفانه اهتمامی در این راستا وجود ندارد. بهعنوان مثال جزوهای را تهیه کردیم تا در مساجد، نهجالبلاغه خوانده شود. با خودمان گفتیم حتماً امور مساجد از ما تقدیر هم میکنند اما برخورد آنها برعکس بود و کتابی که ما تهیه کرده بودیم را رد کردند. دلیلشان هم این بود که در این کتاب به 15خرداد و 22بهمن اشاره نشده است! این درد را به که بگوییم؟!